صفحه رسمی مهدی عبدی ( Mehdi Abdi )



بیماری در سفر

تا به حال به این فکر کرده اید که اگر در یکی از سفر های خارج از ایران بیمار شوید یا اتفاقی برای شما بیافتد چه کار خواهید کرد ؟

شاید این سوال خیلی از کسانی باشد که میخواهند سفرهای خارجی را شروع کنند ،با توجه به اختلاف زیاد بین دلار و ریال هزینه های بیمارستان در خارج ایران سرسام آور خواهد بود و ممکن است سفری که برای آنها ماه ها  برنامه ریزی کرده اید به راحتی خراب شود .

برای ما ایرانی های به ظاهر آینده نگر سخت است که به نکات منفی فکر نکنیم ولی در گام اول به نظر من بهتر است در سفرهای کوتاه مدت یک هفته ای یا 10 روزه مثبت فکر کنیم ، اینکه دایما به بیماری فکر کنید فقط  احتمال وقوع آن را افزایش میدهید .

شاید به فکرتان برسد میشود مقداری دارو همراه داشت برای مواقع ضروری ، ولی برای به همراه داشتن دارو باید کاملا به قوانین دارویی کشور مقصد آگاه باشید چرا که در بعضی کشورها همراه داشت بعضی دارو ها ، مثل  داروهای مسکن قوی مجاز نمی باشد و در صورت همراه داشتن با شما برخورد قانونی خواهد شد پس ظاهرا تنها راه چاره بیمه مسافرتی است ، با  توجه به تجربه من این بیمه فقط در شرایط سخت مانند مرگ ، شکستگی ، تصادف و . قابل استفاده است و برای حوادث معمولی داشتن یا نداشتن بیمه کمکی نمیکند.

پیشگیری قبل از درمان

من از آن دسته افرادی هستم که همیشه قبل از سفر در مورد کشور یا کشورهایی که میخواهم به آنها سفر کنم تحقیق میکنم ، در کشورهای مدرن معمولا مشکلات کمتر است ولی در کشورهای جهان سوم نوع بیماری های خاص از کشوری به کشور دیگر متفاوت است  و نمی توان یک روش خاص برای مقابله با بیماری پیشنهاد داد  ، به عنوان مثال در کشور هند هیچ وقت از آب لوله کشی استفاده نکردم با توجه به اینکه مردم هند عادت دارند در فضاهای آلوده زندگی کنند ، بیشتر آنها نسبت به باکتری هایی که در هند است  مصون هستند ولی  برای کسی مثل من که آنجا مسافر است قضیه کاملا فرق دارد یا غذاهای خیابانی ، هرچند خوردن این غذاها برای آشنایی با فرهنگ کشورها بسیار سودمند است ولی برای کسی که به هند سفر میکند شاید این غذاهای خیابانی دردسر ساز شود .

در کشور مای و کشورهای جنوب شرق آسیا پشه ای وجود دارد  به نام پشه دنگی این پشه باعث بوجود آمدن یکی از خطرناکترین بیماریها بنام تب دنگی  می شود. همچنین بیماری تب زرد  نیز توسط گونه ای از این ه بوجود می آید برای رفع این مشکل میتوان از داروخانه اسپری تهیه کرد ، که قیمت این اسپری ها در این کشورها بسیار ارزان است . البته  دولت مای به طور مرتب با سم پاشی محل هایی که احتمال رشد این پشه وجود دارد از بروز مشکل جلوگیری می کند در غیر این صورت جمعیت مای سال به سال رو به کاهش بود.

 اینکه  پشه ای از بین جمعیت 30 میلیونی مای و میلیون ها توریست فقط یک نفر را نیش بزند و آن یک نفر هم شما باشید احتمال ضعیفی دارد که فقط با فرمول های ریاضی میشود آن را حساب کرد ولی کسانی که بیش از حد نگران هستند میتوانند از اسپری استفاده کنند .

یا به طور مثال در کشورهای افریقایی یا امریکای جنوبی برای پیش گیری از بیماری های خاص منطقه ،  واکسن وجود دارد که تهیه خیلی از این واکسن ها در کشور مقصد ارزانتر از ایران است .

تجارب شخصی من در سفر

من در طول سفرهایم 4 بار مجبور شدم به پزشک مراجعه کنم  ،اولین بار در اندونزی ( قاره آسیا) ،دومین بار در آفریقای جنوبی (قاره آفریقا)  ، سومین بار در اتریش و بار آخر در مجارستان (قاره اروپا) .

بار اول در کشور اندونزی در روز سوم سفر هنگامی که قرار بود از آبشار گیت گیت در دهکده ای در بالی بازدید کنم  ، لیدر محلی سرما خورده بود و ویروس را خیلی راحت در هنگام توضیح در مورد محل به من انتقال داد ، در آن زمان بیمه نداشتم و خیلی ناراحت بودم که شرایط بیماری ام بدتر نشود ، تازه چند روز بود سفر را شروع کرده بودم و برنامه سفرم 24 روزه بود .

در کشورهای جنوب شرق آسیا معمولا در طول سال هوا گرم است و تغییر فصل ها با میزان بارندگی و شرجی بودن هوا تغییر میکند و تعریفی که ما از هوای سرد داریم در این مناطق اصلا وجود ندارد

تنها مشکل این است که وقتی در شهر مشغول گشت هستید هوا گرم و شرجی است و به شدت عرق میکنید و وقتی وارد رستوران ، فضاهای تجاری و وسایل نقلیه میشوید کولرها به شدت کار میکنند و این سردی و گرمی ممکن است باعث سرماخوردگی و یا تشدید آن شود .

رابطه من و بیمارستان و دکتر اصلا رابطه خوبی نیست در ایران هم وقتی سرما خوردگی دارم با رعایت رژیم غذایی و استراحت ، بیماری ام را برطرف میکنم .

دیر وقت بود ولی تصمیم گرفتم به داروخانه نزدیک هتل بروم ، پیدا کردن داروخانه در کشورهای دیگر کار سختی نیست تمام آنها نماد مار و جام را دارند مثل ایران خودمان ، نئون مار و جام را میشد از فاصله دور هم دید ، با دیدن نماد جام و مار یاد داستان های معروف این نماد و اینکه چرا این نماد ، نماد داروخانه ها در سراسر دنیا است افتادم

چرا نماد داروخانه ها مار و جام است ؟

داستان اول یک داستان ایرانی است ، ایرانیان مار را نشانه سلامتی میدانستند و کلمه بیمار به معنی کسی است که مار ندارد  و جام ،  نشانه دوستی است  پس بی ربط نیست بگوییم این نشان یک نماد کاملا ایرانی است .

داستان  بعدی به یونان باستان و رم مربوط است ، زئوس با آذرخش خود مردی را از پای در می آورد و پسر آپولو شروع به درمان مرد میکند ، در این حین ماری به اتاق می آید و پزشک مار را میکشد ، مار دیگری به اتاق می آید و گیاهی به مار مرده میدهد و مار را زنده میکند پزشک از آن گیاه به مرد مجروح میدهد و مرد شفا پیدا میکند  ،  از آن پس مار نماد داروخانه میشود.

داستان دیگر این است که گفته میشود در گذشته هر جا که مارها زندگی میکردند از بیماری طاعون خبری نبود و شهر رم را مار از بیماری طاعون نجات داد و برای تشکر جامی در سر راه مار گذاشتند و از آن پس مار نماد داروخانه  ها شد .

وجه تشابه هر سه داستان در سه کشورهای قدیمی دنیا  این است که مار نماد سلامتی است .

چون دیر وقت بود ، داروخانه بسته بود ، به فکرم رسید  سوپر مارکت را امتحان کنم  ، ،به سوپر مارکت نزدیک هتل رفتم ، چند قرص خریدم و در خوردن غذا هم تا 3 روز کاملا مراقب بودم و به این شکل اولین بار به خیر گذشت .یادم است که موقع شرح بیماری ام به فروشنده که زبان انگلیسی اش خیلی بد بود دچار مشکل شدم و با  نمایش سرفه و عطسه به او فهماندم که سرما خوردم .

در سفر به آفریقای جنوبی بیمه بودم  ، بیمه یک ماهه  60 هزار تومان ، مبلغ مقرون به صرفه بود سفر آفریقای جنوبی در زمستان بود و با توجه به قرار گرفتن آفریقای جنوبی در نیم کره جنوبی از زمستان ایران وارد فصل تابستان در آفریقای جنوبی شدم در عرض یک روز از برف و سرما و پوشش زمستانی به آفتاب و گرما و تیشرت رسیدم  ، در دهکده ای در 300 کیلومتری کیپ تاون اقامت داشتم که روزها هوا گرم و شب ها به شدت خنک میشد و شاید همین اختلاف دما باعث شد که سرما بخورم ، برنامه به این شکل بود که  باید به لبنان زنگ میزدم دکتر آفریقایی با دکتری در لبنان صحبت میکرد و در صورت تایید هزینه ها به حساب دکتر آفریقایی ریخته میشد ، در ظاهر امر ساده است ولی وقتی بیمار شدم ،ورق کاملا برگشت ، باید هزینه ویزیت دکتر در آفریقا را میدادم ، هزینه تلفن از آفریقا به لبنان را میدادم و کلی دردسر ، جالب اینجاست که هزینه تلفن از آفریقا جنوبی  به لبنان چند برابر خرید قرص از داروخانه بود.

 بعد  از آن دو راه بیشتر نبود یا هزینه ها به حساب دکتر آفریقای ریخته میشد و من هزینه نمیدادم به جز هزینه تلفن و یا رسید میگرفتم به ایران می آمدم به دفتر بیمه میرفتم کلی سوال و جواب و معطلی و بالاخره مبلغ را میگرفتم .

پس به داروخانه رفتم قرص ها را خریدم و تمام ، این راه که باید تماس بگیرید و . به نظر من یکی از روش های پشیمان کردن مسافر از استفاده از بیمه است و فکر کنم فقط یک بیمه کننده ایرانی میتواند این کار را انجام دهد ، خوب بالاخره شرکت های بیمه هم باید درآمد داشته باشند و دقیقا موضوع را با هر دکتری در کشورهای دیگر در میان گذاشتم در مورد این روش تعجب میکرد .

بار سوم در اروپا بود ، این بار تصمیم گرفتم از بیمه قبلی استفاده نکنم و به یک دفتر بیمه دیگر رفتم ، یکی از شرایط گرفتن ویزای شنگن داشتن بیمه مسافرتی است و باز داستان تکراری در دفاتر بیمه و دردسرهای آن که هیچ کدام از کارکنان دفتر بیمه دقیق نمیدانستند چطور باید از بیمه استفاده کرد و باید با دفتر مرکزی تماس میگرفتم تا قوانین را بپرسم ، یک دفترچه بیمه و یک برگ A4 مطلب ولی سوال ساده چطور از بیمه استفاده کنم ناجواب .هنوز هم این سوال برایم ناجواب مانده چطور کارمندان دفتر بیمه از قوانین بیمه ای که برای آن کار میکنند اطلاع دقیق ندارند .

 برای استفاده از بیمه در اروپا باید به کشور آلمان زنگ میزدم بعد ایمیلی دریافت میکردم و.

در آن زمان هزینه تماس برای من صفر بود چون از گوشی دوستم استفاده کردم و طبق تعرفه های اروپایی این تماس هزینه ی اضافه ای برای دوست من نداشت  ، ولی اگر این امکان را نداشتم هزینه تماس مسلما بیشتر از خرید قرص از داروخانه میشد .

خوب راهنمایی شخص آلمانی خیلی کارآمد تر از دفاتر ایران بود ، ولی به هر حال باز هم نشد از بیمه ام استفاده کنم و مثل دفعه های قبل عمل کردم.

بار آخر در مجارستان خیلی عجیب بود ، باید آزمایش خون میدادم ، مدارک بیمه همراهم نبود و در شهر کوچکی بودم وقتی به درمانگاه رفتم به جز یک نفر هیچکس انگلیسی بلد نبود ، معمولا انتظار مردم از جامعه پزشکی بیشتر از افراد دیگر است و کسانی که در بیمارستان کار میکنند با سطح تحصیلی بالا باید انگلیسی را روان صحبت ، برایم خیلی عجیب بود بالاخره با دردسر فراوان ارتباط برقرار کردیم قرار شد 20 یورو (آن موقع زیاد نبود ولی در حال حاضر حدود 220  هزار تومان)  هزینه ویزیت بدهم و بعد به شهر دیگر بروم که آزمایشگاه داشت ، پرداخت پول برای این ویزیت الکی اصلا برایم خوشایند نبود  ، احساس کردم که مبلغ را بیشتر از حد معمول گفته اند ، با توجه به وضعیت اقتصادی کشور مجارستان 20 یورو برای کسی که در مجارستان زندگی میکند زیاد است چه برسد به من که ایرانی هستم ، دوستم هم که از جریان مطلع شد با من هم عقیده بود و نظری داشت که تصمیم گرفتیم از آن استفاده کنیم ، تصمیم گرفتیم به جای مشخصات من ، از مشخصات دوستم استفاده کنیم و از بیمه او استفاده کنیم ، کسی هم که انگلیسی بلد نبود پس نسخه به اسم دوستم صادر شد و به شهر دیگر برای آزمایش رفتم یک شهر بزرگتر که باز هم در بیمارستانش یک نفر به زحمت انگلیسی بلد بود ، در ایران افراد به ظاهر  تحصیل کرده که انگلیسی بلد نبودند زیاد دیده بودم ولی در اروپا آن هم در اروپای مرکزی پزشکی که نتواند انگلیسی را روان صحبت کند واقعا عجیب بود .

برای جبران بلد نبودن انگلیسی من را بدون نوبت به اتاق ازمایشگاه راهنمایی کردند  ، پرستاری که مسئول آزمایش خون بود هم اصلا انگلیسی بلد نبود و همین امر باعث شد هیچ کس در مورد اینکه نسخه به اسم من است یا دوستم و غیره هیچ سوالی نکند ، حداقل انگلیسی بلد نبودنشان یکجا مفید بود

دقیقا نمیدانم چقدر ولی فکر کنم تا به امروز مبلغی حدود یک میلیون و چندصد هزارتومان  هزینه بیمه ام شده که با توجه به نیاز نتوانسته ام از آن استفاده کنم ، البته اگر با دید مثبت به قضیه نگاه کنیم ، همه ما ترجیح میدهیم هیچگاه از بیمه استفاده نکنیم و سلامت باشیم .

با توجه به تجربه شخصی من داشتن یا نداشتن بیمه در شرایط معمولی هیچ تفاوتی ندارد ولی در شرایط سخت قضیه کاملا فرق میکند ، امیدوارم که هیچ گاه مجبور نباشم در این شرایط سخت قرار بگیرم تا تجربه کنم که بیمه ها در این شرایط چزور با قضیه برخورد میکنند .






به دنبال رد پای مارکوپولو در ملکه آدراتیک


لینک ویدیوی ساخته شده از ونیز در یوتیوب 

https://www.youtube.com/watch?v=Wi3JUry1VSI&t=245s


لینک ویدیوی ساخته شده از ونیز درآپارات

https://www.aparat.com/v/XIvuN




اولین بار ونیز  را در فیم From Russia with Love  دیدم ، آن وقت ها مثل امروز نبود که گوگلی باشد و با تایپ نام هر شهر بتوان هزاران عکس و فیلم دید ، باید بر اساس نوشته ها یا تعاریف دیگران ونیز را تصور میکردم ، باورش سخت بود ، شهری روی آب ، حمل و نقل فقط با قایق ؟  نمیتوانستم تصور کنم که مردم ونیز با قایق برای خرید از خانه بیرون میروند و قایقشان را کنار در خانه اش پارک میکند مگر میشود پلیس ، آتش نشانی و آمبولانس  هم از قایق استفاده کنند .

بعدها در فیلم های دیگری مثل مون راکر  ، تاجر ونیزی ، کار ایتالیایی ، کازینو رویال ، توریست ، ونیز را دیدم  ، و عطش دیدن ونیز با دیدن هر فیلم بیشتر شد و بالاخره بار اول در تابستان سال 2015  به ونیز سفر کردم ، فقط یک روز فرصت داشتم تا ونیز را ببینم ، شنیده بودم ونیز را باید دید و بعد مرد ، جمله شاعرانه ای که همیشه با شنیدن آن یاد کتاب مرگ در ونیز می افتم ولی یک روز برای دیدن ونیز کافی نبود

بار دوم در اکتبر سال 2018 در ونیز بودم ، هر چند هیچوقت فرصت نشد که دروازه ورودم به ونیز فرودگاه مارکوپولو باشد ولی این بار چند روزی ونیز بودم و زمان لازم را برای دیدن ونیز داشتم ، هر کسی که به ونیز سفر میکند دلیل خاص خودش را دارد ولی هدف اصلی من از سفر به ونیز ، گشتن به دنبال رد پای مارکو پولو بود ، روز 27 اکتبر ساعت 9:30 وین را به مقصد ونیز ترک کردم باران پشت شیشه اتوبوس نوید روزهای پاییزی در ونیز را میداد ، میدانستم در پاییز ونیز متفاوت است ، توقف اول اتوبوس در لوبریانا پایتخت اسلونی بود و بعد در امتداد شهر ساحلی تری استه  Trieste   ، اتوبوس از بلندای شهر به پایین میرفت و رقص آدریاتیک به آرامی شروع شد ، ترکیب باران و راه  و آدریاتیک  لذت رسیدن به مقصد را دوچندان میکرد و این پیش پرده ای بود برای نمایش بزرگ من و ونیز.

بعد از حدود 8 ساعت بالاخره به ترمینال مستره Mestre در ونیز رسیدم ساعت حدود 6 بعد از ظهر بود و هوا تاریک ، قرار بود در شهر مولیانو ونتو Mogliano Veneto در 18 کیلومتری ونیز و در میان راه مستره و تره ویسو Treviso  اقامت داشته باشم ، در سفر اول به ونیز در تره ویسو اقامت داشتم شهری که شیرینی ترامیسو متعلق به آن است و این بار مولیانو یک شهر ساکت که با  با قطار 26 دقیقه از ونیز فاصله داشت ، معمولا کسانی که به ونیز سفر میکنند برای صرفه جویی در هزینه در شهرهای اطراف ونیز اقامت میکنند و با قطار که بلیط آن ارزان است بین شهر محل اقامت و ونیز تردد میکنند .

شهر ونیز به دلیل شکل عجیب؛ سبک زندگی متفاوت ، در فهرست میراث جهانی یونسکو قرار گرفته است شهری که از کنار هم قرار گرفتن ۱۱۸ جزیره در جوار دریای آدریاتیک و در شمال شرق ایتالیا تشکیل شده . ( نه به قول رئیس شورای شهر شیراز در سوئیس یا سوئد)

شهری که مردم شمال ایتالیا برای فرار از حملات کشورهای دیگر به آن پناه بردند و شروع به ساخت آن کردند و سنت تئودور محافظ آن شد ، قدیسی که مجسمه اش را در حالی که اژدهایی را کشته در شهر ونیز زیاد دیدم  ، اژدهایی که سمبل بدی هاست و این قدیس با کشتن آن خوبی را به ارمغان می آورد ، مجسمه دیگری که به وفور دیدم مجسمه محافظ جدید ونیز سنت مارک و شیر بالدارش بود .

ونیز  که زمانی قسمتی از خاک اتریش هم بوده  القاب زیادی دارد  شهر کانال ها ، شهر روی آب ، شهر ماسک ها ولی برای من ونیز یعنی شهر مارکو ، در ونیز نام مارکو پولو و آنتونیو ویوالدی کشیش موقرمز» را زیاد می‌شنوید

ونیز بزرگ ترین شهر بدون اتومبیل در اروپاست که بر روی آب بنا شده ، در دنیا شهرهایی هستند که بر روی آب بنا شده اند یا ورود اتومبیل به آنها ممنوع است ولی ونیز تمام این ویژگی ها را یکجا دارد  بهترین راه برای گردش در ونیز قدم‌ زدن است ، پرسه زدن در کوچه های ونیز تجربه است وصف نشدنی به دنبال رد پای مارکو و یا سونات های ویوالدی و یا قرار های عاشقانه کازانوا ، در هنگام قدم زدن در ونیز به دنبال تمام این نشانه ها بودم  ، چقدر خاطره از ونیزی که ندیده بودم داشت با این گام های آرام من در کنار کانال ها زنده میشد .

ونیز شش منطقه دارد که این مناطق در اطراف کانال بزرگ قرار گرفته اند که حدود ۱۵۰ کانال کوچکتر را به هم وصل می‌کند ، ونیز 399+1  پل دارد یعنی بیشتر از یک پل برای هر روز سال ، این یعنی اگر هر روز وعده عاشقانه ات را روی یک پل بگذاری تا آخر سال باز هم پل ها تمام نمیشوند. همه میگویند 400 پل و من میگویم 399+1 داستان این پلِ تنها را در ادامه خواهم گفت .

 

تصمیم داشتم انقدر پیاده بروم تا به دروازه آبی ونیز برسم و بعد به کلیسای سن لورنزو محل دفن مارکو و بعد به سمت خانه اش ، میخواستم به مارکو بگویم که تو به ایران آمدی و از ایران نوشتی و من سالها پس از تو به ایتالیا و ونیز آمده ام تا ببینم و بنوسیم .

کلی حرف خودمانی داشتم تا با مارکو بگوییم ، میخواستم ببینم او کجا زندگی کرده و چرا شروع به جهانگردی کرد ، هزاران سوال داشتم که  فقط باید قدم میزدم و میدیدم تا به جواب هایشان برسم .

خیلی دوست دارم چند وقتی مثل یک ونیزی زندگی کنم نیمه شب  طناب گوندو لایم را باز کنم و آرام  از خانه دور شوم زیر نور ماه فقط صدای پارویم باشد که با آب برخورد میکند  در امتداد کانال ها حرکت کنم انقدر در کانال ها پرسه بزنم  تا خورشید طلوع کند  و بعد از شهر خارج شوم و طلوع خورشید را تک و تنها در میان آدریاتیک تماشا کنم ، میدانم ونیز شهری نیست که دو یا سه بار به آن سفر کنم برای این کار وقت دارم و روزی انجامش میدهم .

آخرین صدای های  قطار یادآوری میکرد که اینجا ایستگاه آخر است با انبوه مسافران ایستگاه را ترک کردم با خروج از ایستگاه هر کس به سمتی میرفت ولی من مثل بار اول مسیرم را از روی اولین پل ادامه دادم .

وضعیت هوا را میدانستم ابری و بارانی ، قرار بود ونیز پاییزی را ببینم ، از جز رو مد هم خبر داشتم میدانستم آب کانال ها به سمت کوچه ها سرازیر خواهند شد ، دست فروشان هندی پیشنهاد پاپوش های نایلنی میدادند ، در آن لحظه فکر نمیکردم که بعدا چقدر به آنها احتیاج خواهم داشت ، هیچوقت در ونیز نقشه نداشتم میدانستم در هر مسیری بروم سرانجام مسیرم به یک جای شلوغ منتهی خواهد شد و خوب من ردپای مارکو و نوای ویالن ویوالدی را برای یافتم مسیر داشتم.




اثری از گاندولوها هم نبود ، مردم ونیز میدانستند که امروز چه روز پر آبی را ونیز خواهد داشت ، بعد از نیم ساعت اولین نشانه های خروج آب از کانال ها را دیدم ولی اوضاع خوب بود و میشد ادامه داد بعضی کوچه ها پر آب بودند که با تغیر جهت از آنها هم رد شدم ولی بعد از یک ساعت دیگر نمیشد خشکی را در کوچه ها پیدا کرد ، شاید ارتفاع آب 5 سانتی متر بود ، اثری از هندی های دست فروش هم نبود ، تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که به سوپر مارکت بروم و یک بسته کیسه زباله با قیمت یک یورو بگیرم  ، حداقل 15 مشمع داشتم و میتوانستم هر چند وقت یک بار آنها را عوض کنم .دیدن مردم در این حالت هم جالب توجه بود هر کسی به روشی عمل میکرد ، یکی کفش هایش را در می آورد ، یکی چکمه میخرید و بعضی ها خودشان را داخل نایلون هایی میکردند و .

این مشمع ها هم یک ساعت دوام آورد نزدیک کانال بزرگ دیگر راه گریزی نبود کفش هایم خیس شد و تصمیم گرفتم پاچه ها شلوار را بالا بزنم و در آب حرکت کنم شاید ارتفاع آب 20 سانتی متر بود که کم کم به 30 یا 40 سانتی متر هم رسید .

با این شرایط عجیب مغازه ها باز بودند ، هیچ کس اعتراض نمیکرد که حالا چه وقت باران است و از این حرف هایی که موقع باران در ایران شنیده بودم ، نبود ،  بیشترین توجه من به مغازه های فروش ماسک بود ، یکی از القاب ونیز شهر ماسک هاست و در این شهر مغازه های زیادی هستند که ویترینشان نگاه هر فردی را جذب میکند ماسک هایی که یادآور فیلم چشمان کاملا بسته کوبریک هستند ، از این ماسک ها در کارناوال معروف ونیز که در ماه فوریه برگزار میشود استفاده میشود قیمت ماسک ها در مغازه ها بالاست و با این شرایط یورو برای ما ایرانی ها اصلا مقرون به صرفه نیست  ، بار اول که در ونیز بودم به رسم یادگار ماسک ونیزی ام را با قیمت ارزانتر از دکه ای  خریدم  .

کانال بزرگ و پل ریالتو

از جمعیت زیاد مردم و شلوغی به راحتی میشد فهمید  به گراند کانال یا کانال بزرگ رسیدم کانالی که با طول 3800 متر و با شکل S  مانندش خیابان اصلی ونیز است ، در نزدیکی پل ریالتو سطح آب پایین تر بود ،  معمار قدیمی‌ترین و زیباترین پل بر روی گراند کانال» دقیقا پل را جایی ساخته که گراند کانال کمترین عرض یعنی ۲۰ متر را دارد.

بعضی از مردم  ونیز معتقدند که پل ریالتو باید به عنوان عجایب هشتم جهان در نظر گرفته شود اینکه پل بر روی دوازده هزار پایه چوبی ساخته شده است که هنوز هم بعد از گذشت ۴۰۰ سال، پل را بر روی خود نگه داشته‌اند و ساختش سه سال طول کشیده اهمیت آن را از نظر معماری نشان میدهد ولی اینکه یکی از عجایب دنیا باشد به نظر من اغراق آمیز است .

شلوغی جمعیت بر روی هر سه پیاده روی پل انقدر زیاد است که زیبایی آن را از بین میبرد همه در حال عکس گرفتن ، حال اینکه در این عکس ها یا باید دوربین خیلی نزدیک باشد که در این صورت نمیتوان گفت که این عکس روی پل گرفته شده یا باید کادر عکس را با چندین نفر شریک شد که باز هم به نظر من عکس خوبی نمیشود ، من بجای داشتن یک عکس با پل ترجیح دادم از وقتم در جاهای دیگر استفاده کنم .

این پل یک ویژگی هم داشت که کمتر کسی به آن توجه میکرد و آن وجود نقش برجسته های  روی دیوار پل است، اولین نشانه های محافظان  ونیز بر روی این پل نقش بسته ،  یکی سنت تئودور همان قاتل افسانه ای اژدها و دیگری سنت مارک محافظ جدید ونیز ، نشانه های زیادی از این  دو قدیس در ونیز دیده میشود و در این متن هم درباره آنها زیاد خواهم نوشت .

میدان سنت مارکو (St Mark's Square)

بعد از دقایقی به میدان سنت مارکو رسیدم  ، آب گرفتگی میدان طوری بود که گویی حوضی بین ساختمان های اطراف میدان درست کرده اند ، آب تقریبا تا زانویم بود  ، صندلی کافه های دور میدان در آب شناور بودند  و جمعیت زیاد مردم در آب حرکت میکردند  ، از کبوتران معروف میدان هم خبری نبود شاید در این حوض بزرگ ماهی ها جای کبوتران را گرفته بودند .

در این میدان به جز قطرات باران که دیگر شدت شان هم بیشتر بود ، باد هم به میزبانی مسافران آمد و گویی اشکهای آدریاتیک قصد پایان نداشتند پل های چوبی برای رفت و آمد مردم بر روی آب قرار داده شده بود ، ولی این پل ها هم جوابگوی تعداد زیاد مسافران نبود و خیلی ها راه رفتن در آب را به  اینکه در صف طولانی برای حرکت روی پل ها باستند ترجیح میدادند .

میخواستم از روبروی کلیسا عکس بگیرم و برای این کار باید از یک سمت میدان به سمت دیگر میرفتم و دوباره برمیگشتم هر چند کمی سرد بود و بیشتر خیس میشدم ولی ارزشش را داشت ، عکس های این چنینی ماندگاریشان بیشتر است ، البته خیلی ها با من هم عقیده بودند و داخل آب میخواستند با این شرایط میدان عکس داشته باشند ، بعد از گرفتن عکس از سمت دیگر برگشتم ، این سمت چون از نظر ارتفاع بالاتر از سمت دیگر بود آبگرفتگی نداشت .



 

کافه فلوریان Caffè Florian

در مسیر برگشت افراد زیادی بودند  که در جلوی کافه فلوریان نشسته بودند و در این شرایط قهوه مینوشیدند اینجا هم  کسی از شرایط بد آب و هوا گله مند نبود ، نمیشد شرایط را تغییر داد ولی میشد با این شرایط هم لذت برد .

کافه فلوریان قدیمی ترین کافه ایتالیا و یکی از قدیمی ترین کافه های دنیا مثل همیشه شلوغ بود ، سال تاسیس آن  1720 است یعنی هم زمان با نادر شاه افشار در ایران ، این کافه بعد از گذشت حدود  ۳۰۰ سال پابرجاست. کافه ای که در گذشته تنها جایی بوده که برای ن قهوه سرو میکرده و با ورود هنرمندانی مثل گوته ، پروست، چار دیکنز و لرد بایرون به شهرت جهانی میرسد .

به این فکر میکردم که چرا قیمت قهوه در بیشتر کافه های ایتالیا (البته تا قبل از گران شدن یورو)  پایین تر از کافه های ایران است ، اگر ایتالیایی ها بدانند که به نام آنها چقدر کافه در ایران فعالیت دارند و نام هایی که بر نوشیدنی های خود در منو انتخاب میکنند  که حتی برای ایتالیایی ها هم نا آشناست مسلما اعتراضی خواهند کرد مثال زدنی .

ستون های سنت مارکو ، دروازه های آبی ونیز ، نقطه شروع سفرهای مارکوپولو

اینجا محلی است که که خیلی ها از آن عبور میکنند بدون توجه به نشانه ها و افسانه هایش ، یکی از این ستون‌ها مجسمه‌ سنت تئودور را دارد و ستون دیگر شیر بالدار سنت مارک ،  دو محافظ  ونیز  یکی در شروع پیدایش ونیز و دیگری در زمان حال ، ستون هایی که از شرق به ونیز حمل می شدند، در اصل سه تا بودند ، ولی یکی از ستون از کشتی به درون آب می افتد ، هدف از آوردن ستون ها هر چه بوده فکر نمیکنم برای ایجاد فضایی برای اعدام زندانیان بوده باشد ، از فضای بین  این دو ستون مدتی برای اعدام استفاده میشده ، اعدامیان از میان این دو ستون به ساعت معروف میدان نگاه میکردند تا شاهد شمارش مع عقربه های ساعت برای پایان زندگیشان باشند ، هنوز هم برخی افسانه های خرافی ونیز رد شدن از بین این دو ستون را بدیمن میدانند .

ستون هایی که گفته میشود شاهد برافراشته شدن بادبانهای مارکوپولو در 700 سال پیش بوده اند ،

دوست دارم بدانم در لحظه ای که ناخدا مثل فیلم ها گفته ، لنگرها را بکشید و سفر شروع شده مارکو به چه چیزی فکر میکرده ؟ آیا میدانسته که روزی از او به عنوان یکی از بزرگترین جهانگردان دنیا یاد خواهد شد ؟ میدانسته که در آینده الگوی خیلی از ماجراجویان بزرگ مثل کریستف کلمب خواهد شد ؟ شاید خیلی از جهانگردان مثل من به این قسمت از ونیز می آیند و با دیدن این دروازه چشمانشان را می بندند و در زمان سفر میکنند به مارکوی  17 ساله که از این نقطه اولین گام هایش را برای گشتن دنیا آغاز کرد ، در مورد افکار بقیه نمیدانم ولی زمانی که من سفرهایم را شروع کردم قرار نبود خیلی زود نظرم نسبت به زندگی عوض شود و سفر بشود تمام فکر و ذکر زندگی من ، عطش دیدن جاهای جدید تمام بدنم را بلرزاند مثل بادی که درختان میپیچد و بی قرارشان میکند.

وقتی من 17 ساله بودم دغدغه کنکور و سربازی داشتم اصلا نمیشد به چیز دیگری فکر کنم ، سفرهایم را دیرتر شروع کردم ولی انقدر به خودم ایمان داشتم که تمامی گام ها را در این راه محکم برداشتم و حالا در پاییز سال 97 در دروازه ونیز جا در جای پای مارکو گذاشته ام .

پل حسرت (پل آه) Bridge of Sighs- Ponte dei Sospiri

تنها پل سرپوشیده ونیز که قصر دوک ها  را به زندان متصل میکند بیشتر از بقیه پل ها افسانه دارد ، من تمام طول 11 متری آن را هم از داخل پل و هم بیرون پل قدم زدم تجربه ها کاملا متفاوت بود ،  

پل آه» را نخستین بار لرد بایرون در قرن نوزدهم به این نام (Bridge of Sighs) خواند ، زندانیان بعد از بازجویی در قصر از روی این پل به سمت سلول خود میرفتند و آخرین منظره ونیز را از درون روزنه های کوچک پنجره های روی پل میدیدند و با کشیدن آهی مسیر را طی میکردند و به همین خاطر نام پل ، پل آه یا حسرت است ،

وقتی از پل و زندان بازید داشتم واقعا این نام را برازنده دیدم چرا که زندانی که من دیدم با اتاق های تاریک و کوچک و قل و زنجیرها هیچ شانسی برای فرار نبود و زندانی  نه یک آه ، روزی هزاران آه باید میکشید ، جاکومو کازانووا (نویسنده‌ی ایتالیایی در قرن 18) تنها شخصی بوده  که توانسته از این زندان فرار کند  و شرح خاطراتش را در کتابی به نام تاریخ زندگی من» آورده است ، به نظر من این کار او  فراتر از یک معجزه است .




در ابتدای نوشته ها پل های ونیز را به این شکل نوشتم  399 + 1 ، عدد یک نشانه ی این پل است ، چرا که همه پل های ونیز روباز هستند و این پل تنها پل سرپوشیده ونیز  است

گفتم اگر هر روز قرار عاشقانه ای روی پل ها داشته باشید پل ها در یک سال تمام نمیشود ولی داستان عاشقانه این پل با بقیه فرق دارد ، بنا بر یک افسانه قدیمی اگر دو عاشق  هنگام غروب وقتی ناقوس کلیسای سنت مارک به صدا درمی‌آید، روی یک گوندولا، زیر این پل  یکدیگر را ببوسند، عشق آنها ابدی خواهد شد ، از این افسانه در سال ۱۹۷۹ برای ساخت فیلمی به نام  یک عاشقانه کوتاه با شرکت لارنس اولیویه و دایان لین استفاده شد.

بر روی دیواره های بیرونی پل چهره هایی حکاکی شده است که همگی عصبانی هستند جز یکی از آن ها من فکر میکنم آن یک صورتک خوشحال کازانوا است که توانسته از زندان بگریزد .

کلیسای سن لورنزو ،کلیسایی با در همیشه بسته

کلیسایی که قدمت آن به قرن 9 میرسد و سالهاست در آن بسته است و مشغول تعمیر آن هستند ولی با توجه به ابعاد کلیسا و اهمیت آن ، این زمان برای بازسازی آن زیاد به نظر میرسد و شاید دلیل دیگری داشته باشد ، مطالب اینترنت و سایت ها هم در مورد کلیسا خیلی کم بود ، درجایی خواندم که در کلیسا هیچوقت برای عموم بازنشده و جسد مارکوپولو و پدرش در یکی از بازسازی ها در قرن شانزده گم شده و در جای دیگر هم نوشته بود مقبره ها در طول بازسازی خراب شده شاید به این دلیل است که در آن همیشه قفل است ، اطراف کلیسا کاملا خلوت بود من برای دقایقی آنجا بودم و ندیدم هیچ کس به سمت کلیسا بیاید ، یعنی از این همه توریستی که به ونیز می آیند نباید کسی به دیدن این کلیسا با وجود بسته بودن در علاقه داشته باشد یعنی عکس گرفتن در کوچه ها و خرید مهمتر از دیدن کلیسایی است که یکی از بزرگان ونیز در اینجا دفن شده .

با اینکه از قبل در مورد این مساله تحقیق کرده بودم شک کردم که شاید من آدرس را اشتباه آمده ام ، کسی را برای پرسیده پیدا نمیکردم که ناگهان خانمی میان سال از یکی از ساختمان ها بیرون آمد ظاهرش نشان میداد آنجا کار میکند ، جلو رفتم تا در مورد محل سوال کنم در همین لحظه یکی از دوستانش  به او اضافه شد و شروع به صحبت کردند ،  پرسیدم میتواند انگلیسی صحبت کند و متاسفانه جواب نه بود ولی دوستش گفت خیلی کم بلد است ، پرسیدم آیا مقبره مارکو در این کلیساست یا من آدرس را اشتباه آمدم ، جواب این بود ، آنها هم شنیده اند که مقبره مارکو اینجاست و سالیان سال است که در کلیسا بسته است ، همین و بس و دیگر نه اطلاعاتی داشتند و نه میشد سوالی پرسید چون همین چند کلمه را هم به زور با هم صحبت کردیم ، این هم یک عادت بد ایتالیایی است که از زبان انگلیسی خوششان نمی آید ، با این شرایط چاره ای جز ادامه مسیر به سمت خانه مارکوپولو نداشتم .

خانه مارکوپولو


کمتر کسی است که به گردشگری علاقه داشته باشد و به اصفهان سفر نکرده باشد یکی از قطب های بزرگ گردشگری ایران ، که هر چه از گردشگری بخواهید در این شهر خواهید یافت ، شهری که آوازه اش جهانی است .

همه کسانی که به اصفهان سفر کرده اند  ، میدان نقش جهان را می شناسد میدانی که از تاریخی ترین و بزرگترین میدان های جهان است و در اطراف میدان بازار بزرگ اصفهان قرار دارد ، ولی تا به حال به این فکر کرده اید که یکی از قدیمی ترین کارخانه های صنعتی ایران و شاید جهان در این بازار است .

عصار خانه شاهی موزه ای است که شاید گردشگران اصفهان کمتر از دیگر مکان های گردشگری اصفهان از آن اطلاع دارند.  موزه ای که در سال ۲۰۱۷، به عنوان برترین موزه کوچک کشور، نشان جهانی ایکوم (کمیته ملی موزه‌های ایران) را دریافت نموده و به تدریج به جایگاه واقعی خود در گردشگری اصفهان نزدیک میشود.

در مونیخ دوستی دارم که شکل گیری دوستی ما  به این دلیل بود  که او شیفته دیدن ایران بود ، قرار بود در سفری که به آلمان داشتم او مونیخ را به من نشان دهد و من در ایران میزبان او باشم . وقتی به ایران آمد ، با هم به اصفهان سفر کردیم و من شدم نماینده ایران برای نشان دادن اصفهان به او . نقش جهان را به خوبی میشناخت ، وقتی دور نقش جهان با هم قدم میزدیم از داستان های اصفهان برایش گفتم از اربابان روشنایی یا همان عصاران ، به او گفتم وقتی روشنایی کاخ ها و خیابان ها در اروپا با مشعل و شمع بود در ایران روغن چراغ ها بود که روشنی شهر را تامین میکرد و از توصیف شاردن از اصفهان ، شاردن را هم خوب میشناخت ،داستان اینگونه است که شادرن در سفرش به اصفهان ، اصفهان را اینطور وصف میکند :

روی ابنیه و اطاق های اطراف میدان نیز از بالا تا پایین جای چراغ ساخته شده که در جشن ها و اعیاد روی آنها چراغ گذارده ، روشن می کنند که در هیچ جای دنیا چنین چراغانی دیده نمیشود زیرا که همه این چراغ ها در حدود 50 هزار عدد است.

شاه عباس از این کار بسیار لذت میبرد و اغلب دستور چراغانی میداد و این چنین محصول دست و ایده ی این هنرمندان صنعت همانا روغنی بوده تا چراغی را بیافروزند و فاتح نبرد ابدی نور و تاریکی گردند . اما روغن به دست آمده از این کارگاه ها تنها به مصارف روشنایی نمیرسیده ، بلکه استفاده های دیگری در برداشته است همچون ، تقویت درخت های میوه ، تغذیه دام ، رنگ آمیزی و صابون سازی و البته مواد خوراکی.

و این طور بود که برای دیدن عصار خانه مشتاق شد ، از میدان نقش جهان به سمت بازار حرکت کردیم از ورودی دست راست بازار وارد شدیم حالا نوبت خودنمایی حجره های بازار بود گردنبدها  ، تسبیح ها ، دستبندها و انگشتر ها   ، زیورآلاتی که گردشگران برای عزیزان خود به رسم سوغات می خریدند ، در شلوغی و پیچ و خم بازار قدم زدیم حال نوبت بازار ادویه بود بعد از این که چشم ها از بازار لذت بردند  حال نوبت لذت بردن با حس بویایی بود ، با بوی ادویه هایی که در همه جای بازار بود  و جالب هیجان گردشگران خارجی بود که مشخص بود تا به حال این مقدار ادویه را یکجا ندیده بودند و بعد پاساژ طلا فروش ها و در وسط پاساژ طلای ناب تاریخی بازار ، عصار خانه با یک درب باریک ، ولی این درب باریک به محلی میرفت که در گذشته از بزرگترین کارخانه های ایران بود . 

از عصار خانه برایش گفتم که  به محلی گفته میشود که در آن روغن گیری انجام میشود .و اینکه حدود 400 سال پیش  به دستور شاه عباس اول ساخته شده‌است  و اینکه چطور در پنج قسمت مختلف عصار خانه (پیشخوان، بارانداز، شترخوان، گرم‌خانه و تیرخانه )  از دانه‌های روغنی مثل کنجد، پنبه دانه، خشخاش، آفتاب گردان روغن تهیه میکرده اند .و اینکه بعد از مکانیزه  شدن این کار مجموعه سالیان سال بدون استفاده بوده ، تا اینکه به فکر احیای مجموعه می افتند و نتیجه میشود این محلی که هم اکنون میبینیم ، میشد از چهره اش فهمید که از دیدن این موزه لذت میبرد  و این لذت بازدید از مجموعه را برای من  دو چندان میکرد . طراحی داخلی موزه نظر هر ببینده ای را جلب میکرد با ماکت هایی که حس خوب گذشته و نحوه کار در عصار خانه را تداعی میکرد و نقاشی های روی بوم  و وسایلی مربوط به زمان کار مجموعه ، زمانی که اربابان روشنایی برای روشنایی شهر اصفهان کار میکردند.

وقتی به ماکت ها نگاه میکردم به این فکر افتادم ، تا به حال با روغن این عصار خانه چند چراغ روشن شده؟ و  تعداد این چراغ ها ، از چراغ های کدام شهر که من از هواپیما از آن گذشتم بیشتر بوده ؟مسلما چراغ های روشنی که من در طول سفرهام دیدم بیشتر بوده ،کاش میشد با شاردن در این باره صحبت کنم و به او از میلیونها چراغ روشنی که من با هواپیما  آنها را دیدم بگویم .باز به فکر رفتم که سنگ های این آسیاب ها چند بار دور هم چرخیده اند ؟ چقدر از مسافتی که من در سفر هایم طی کردم ، سنگها به دور هم طی کرده اند ؟

این سفر با رضایت کامل دوست آلمانی ام به پایان رسید و چند ماه بعد در سفر  آخر به اصفهان در مرداد 96   میهمان عصار خانه شاهی بودم برای اجرای یک مراسم ادبی . کتاب خوانی استاد حسینی زاد و خدایی . اصفهان بعد از تهران دومین شهر اجرای این مراسم بود و بعد شیراز ،  بابل وکاشان که مجموعا شد بیش از  2000 کیلومتر سفر ، آنها کتاب خواندند و من عکس گرفتم و بعد از این کتاب خوانی عصار خانه شاهی علاوه بر جایگاه تاریخی به محفلی برای دوست داران ادبیات تبدیل شد . مراسمی که با استقبال خیلی خوبه مواجه شد و این کار بعد ها هم ادامه پیدا کرد تا جایگاه عصار خانه شاهی بیش از گذشته در فرهنگ اصفهان عیان شود .

امروزه شما با مراجعه به بازار قیصریه اصفهان به راحتی میتوانید از این گنجینه گرانبهای تاریخی دیدن کنید و بازدید از این مجموعه را در لیست بازدید های خود از اصفهان قرار دهید .







سفر به  منفی 20 درجه

نخستین بار کوه های آلپ را در فصل تابستان و در کشور سوییس دیده بودم و این بار نوبت آلپ زمستانی در اتریش بود ، قرار بود چند روزی را در کلبه ای در روستایی به اسم یونس (Juns در غرب اتریش و در کوه های آلپ میانی باشم  .

حرکت از شهر مونیخ  در آلمان بود ، قرار بود در بین راه اولین توقف در کنار  دریاچه ای به نام تگرن زی (Tegernsee ) باشد  ،  هوا به شدت سردبود از آن سرماهای استخوان سوز و اطراف دریاچه رنگ سفید خودنمایی میکرد ، وجود این برف و سرما برای بیشتر آلمانی ها واتریشی ها فقط یک معنی داشت  فرا رسیدن فصل اسکی و به همین دلیل  این دو کشور از برترین های اسکی دنیا هستند ، بنابراین سرما در طول مسیر فقط اسم بود چرا که  راه ها شلوغ بود و همه داشتند به سمت جنوب آلمان و غرب اتریش می رفتند برای اسکی ، کافه ها و رستوران های داخل شهر تگرن زه صندلی خالی برای مسافران نداشتند و به ناچار ترجیح بر آن شد تا کمی از بافت شهر دور شویم ، ولی قبل از حرکت تصمیم گرفتم تا در کنار دریاپه قدم بزنم و عکاسی کنم ، اطراف دریاچه پر بود از اکیپ های جوان در لباس های رنگارنگ اسکی که قدم میزدند و صدای گفتگویشان را میشد از چند متری به راحتی شنید .

تحمل سرمای هوا برای من بعد از 5 دقیقه  خیلی سخت شد به قدری که انگشتانم به سختی برای عکاسی کار میکرد پس به حرکت ادامه دادیم به سمت  رستورانی در خارج شهر رفتیم که آن هم شلوغ بود ولی نه به اندازه داخل شهر ، پیشنهاد دوستان کیک و قهوه و یک ناهار سبک بود ولی اینها با ذائقه ما ایرانی ها جور نیست ، از نظر ما باید ناهار غذای کامل باشد پس آنها به روش اروپایی خود عمل کردند  و من هم با روش ایرانی خودم . و بعد از این توقف کوتاه دوباره جاده و برف و سرما ،طولی نکشید که مرز آلمان را رد کردیم البته من متوجه خط مرزی نشدم و موقعی متوجه شدم که در کنار دریاچه آخن زی (Achensee )در اتریش توقف کردیم ، سرمای هوا به قدری بود که ترجیح میدادم از داخل ماشین مناظر را نگاه کنم و فکر اینکه از ماشین برای عکاسی پیاده شوم اصلا فکر خوبی نبود ولی در برابر زیبایی منظقه نتوانستم مقاومت کنم ، و باز هم من و دوربین و طبیعت  ، انگشتم بر روی شاتر دوربین مثل یک تیر انداز به سرعت تکان میخورد و قاب های جدید عکس یکی پس از دیگری در دوربینم ثبت میشد ، پس از توقفی کوتاه دوباره جاده و برف و سرما.

بالاخره به پیچ و خم های کوهستان رسیدیم ، یاد کتاب اسمان کیپ ابر افتادم ، اینجا آسمان کیپ ابر بود و خاکستری رنگ  ، گویی خورشید توان مبارزه با ابرها را نداشت ، دیده نمیشد شاید خودنمایی اش را برای قسمت دیگری از کره زمین نگه داشته بود .

در سرمای مثال زدنی کوه های آلپ روستاها یکی بعد از دیگری طی میشد و بوی آشنای روستا مثل روستاهای ایران به مشام می رسید ، خانه های آلپی با آن دودکش های معروف که برف های شیروانی ها را آب میکرد . دودکش هایی که تمام دوران کودکی به آنها فکر میکردم که چرا خانه های ما در ایران دودکش هایی به این شکل ندارند و حالا در مقابل چشمانم صدها دودکش بود .

روستا ، روستاست فرفی نمیکند در ایران باشد یا اتریش و یا در جاهای دیگر کره زمین ،  گرمای خانه ها و مردم روستایی همه جای دنیا یک جور است ، گرما و صمیمیت مردم روستا را میشد از گرمی دودکش ها فهمید .

بالاخره به مقصد رسیدیم و دمای هوا منفی 13 درجه بود و قرار بود فردای آن روز به منفی 20 درجه برسد ، حالا در جمع گرم و صمیمی یک خانواده اتریشی با نوشیدنی های محلی و پذیرایی گرم بودم . لهجه آلمانی شان با شنیده هایم  متفاوت بود ، جور دیگری حرف میزدند ولی انگار حرف هایشان رامیفهمیدم اصلا انگار فارسی حرف میزدند .  

اتاقی که قرار بود در آن اقامت داشته باشیم  در طبقه سوم ساختمان بود ،  جایی که از بالکن میشد بلندترین کوه منطقه با ارتفاع 3800 متر را دید قله ای که قرار بود در چند روز آینده بر فراز آن باشم .در هنگام بالا رفتن از پله ها ، در طبقه دوم ، شجره نامه ای  روی دیوار مربوط به ۵۰۰ سال پیش نظرم را جلب کرد و در کنار آن پر بود از  کتاب و نقشه در مورد منظقه و چه خوب که در این دهکده مردم به گذشته خود افتخار میکنند.

داستان از این قرار است که در روستاهای این منطقه افراد یکدیگر را به نام خانه هاشان می شناسند نه به نام فامیل به این ترتیب هر چه خانه قدیمیتر باشد به این معناست که شناخته تر شده هستید.

حالا که به مقصد رسیده بودم کلی برنامه داشتم ، قرار بود چند روز زندگی آلپی داشته باشم ، یک قسمت آن صبحانه آلپی بود ، همیشه دوست داشتم ، یک روز صبح که چشمانم را باز میکنم در کلبه ای در کوه های آلپ باشم و از پنجره اتاقم فقط برف ببینم و بعد صبحانه ای داشته باشم با نان و  پنیر محلی  با آن قهوهای معروف  ، و این اتفاق هم قرار بود صبح روز بعد برایم بیافتد .





سفرنامه لوکزامبورگ - دهکده شنگن 

دنیای بدون مرز

کسی در دنیا نیست که تا به حال اسم ویزای شِنگن (شینگن) را نشنیده باشد ولی آیا تا به حال به این فکر کرده اید که شنگن یعنی چه و کجاست ؟

این سوال باعث شد تا در طول سفرهای اروپایی ام  به دهکده شنگن در لوکزامبورگ هم سفری داشته باشم ،  دهکده ای که در مثلث طلایی مرزی لوکزامورگ ، آلمان و فرانسه است.

شنگن در استان رمیش در جنوب شرقی کشور لوکزامبورگ و در کنار رود موزل در  37 کیلومتری شهر لوکزامبورگ است (پایتخت کشور لوکزامبورگ شهر لوکزامبورگ است ).جایی که سه کشور آلمان ، فرانسه و لوکزامبورگ هم مرز هستند ، البته تعریفی که از مرز دارید فراموش کنید ،یک رودخانه و یک پل فقط همین اگر فرمان اتومبیل را به راست بچرخانید وارد فرانسه میشوید و اگر فرمان اتومبیل را به چپ بچرخانید وارد آلمان ، اگر هم روی پل  بایستید شاید در آن واحد در سه کشور باشید وقتی در روی خط مرزی سه کشور بودم یاد خیلی از ترانه ها و نوشته ها که در آن به دنیای بدون مرز اشاره شده بود افتادم و اینجا جایی بود که فکر ایجاد اروپای بدون مرز و شاید روزی جهانی بدون مرز در آن شکل گرفته بود .

توافق‌نامه شِنگن در سال ۱۹۸۵ از سوی بلژیک، فرانسه، آلمان غربی، هلند و لوکزامبورگ به امضا رسید.و روز به روز به تعداد این کشورها افزوده شد. امروز نام شنگن یعنی مرزهای باز ، جایی که محدودیت های شروع سفر برای گرفتن روادید معنایی ندارد . به این فکر میکردم که دو همسایه که خانه هایی در یک محدوده دارند آدرس پستی کاملا متفاوتی دارند آدرس دادن در این منطقه در نوع خود جالب است ، یکی مینویسد فرانسه خیابان . دیگری در خیابان کناری مینویسد آلمان .

یا اینکه اگر مثلا برای خرید از سوپرمارکت دو قدم جابجا شوید در کشوری دیگر خرید کرده اید ، کما اینکه مردمی که در این شهر های مرزی هستند این کار را میکنند مثلا مردم لوکزامبورگ برای خرید یک سری لوازم به آلمان میروند چون ارزان تر است یا مردم فرانسه و آلمان برای بنزین زدن و همچنین خرید تنباکو به لوکزامبورگ می روند چون ارزان تر است ، باورش برای ما ایرانی ها و خیلی از کشورهای دیگر دنیا سخت .مخصوصا برای ما که تقریبا تمام همسایگانمان کشورهایی هستند که دایما در حال جنگ هستند و حتی تصور اینکه روزی مرزهایمان را برای کشورهایمان باز کنیم غیر ممکن به نظر میرسد .

دهکده شنگن یک میدان هم داشت که برای من جالب بود ، پرچم تمام کشورهای اتحادیه شنگن در این میدان قرار داشت . بیشتر اروپاییان با پرچم کشورشان در این میدان عکس می گرفتند  ولی من  با پرچم تمام کشورهایی که به آنها سفر کرده بودم عکس گرفتم تا شاید سهم کوچکی در اروپای بدون مرز داشته باشم .

 باز هم وجود یک شیی فی در کنار پرچم ها که مسافران بر روی آن قفل زده بودند نه دیوار بود نه پل و نه پنجره ، یک تکه ف بود با قفل های که برای برآورده شدن آرزوها بر روی آن بسته شده بودند، در آن لحظه احساس کردم که من هم باید قفلی به این شیی بزنم برای دیدن جهانی بدون مرز ، برای دیدن روزی که بدون کاغذ بازی و تشریفات با کوله پشتی ام آزادانه سفر کنم .

باز به خلوتی رفتم و مطابق معمول به دنبال ضبط صدا و آرامش ، دقایقی در این حال بودم و لذت بردم و بعد حرکت از روی پل برای رفتن از لوکزامبورگ به آلمان فقط راهنما زدم و فرمان را چرخاندم و خنده ای بر پرنده ای که در آسمان پرواز میکرد ، امروز که تو در آسمان بدون مرز هستی ، من هم روی زمین بدون مرز سفر میکنم .




این متن به عنوان متن برگزیده اتحادیه اروپا در سال 2018 به زبان فرانسه ترجمه و چاپ شد





.



گرفتن ویزا ؛ یکی از مهم ترین مشکلات جهانگردان ایرانی

واکنش اکثر مــردم در برابر جهانگردان این اســت که چه قدر زندگی خوبی دارند! چه قدر ســفر می روند؟ و چه قدر پول دار هستند؟  کارشان چیست؟ هیچ کس از مشکلات سوال نمی کند. داشتن پول زیاد حتما برای سفر به افراد کمک می کند ولی برای کسانی مثل من که بک پکر(نوعی سبک سفر ارزان)  هستند و با کمترین هزینه سفر می کنند شکل سفر متفاوت است . برخلاف کشورهای تراز اول که گرفتن ویزا شاید آخرین مرحله در برنامه ریزی سفر باشد، معمولا اولیــن دغدغه ما ایرانی های برای ســفر گرفتن ویزاســت!  از لحظه اولین جرقه های فکر شروع سفر تا آخرین لحظه ورود به سفارت همیشه این دلهره بوده که آیا با درخواست ویزا موافقت شده؟ آیا به تعداد روزهای خواسته شده ویزا صادر شده؟ ویزا چند بار ورود است یا تک؟ خیلی دوست دارم روزی را ببینم که این قسمت سفر که مربوط به ویزاست دیگر در برنامه های سفرم نباشد. نه آرزوی پــول دارم و نه آرزوهایی دیگر می دانم که وقتی این آرزویم برآورده شــود یعنی کشورم به سطح رفاه اجتماعی خوبی رسیده و وجهه بین المللی اش خیلی بالاست که احتیاجی به کاغذ بازی برای ویزا نیست . ویزا انواع مختلفی دارد که براســاس هدف و ارائه مدارک صادر می شــود. ویزاهای رایج عبارتند از   ویزای توریستی،  دانشجویی،  تجاری و . که من در این متن فقط در مورد ویزای توریستی توضیح می دهم که حاصل تجربه های شخصی من است ولی بهترین راه برای فهمیدن اطلاعات در مورد ویزای کشورها مراجعه به سایت سفارت ها یا استفاده از  سای

www.iatatravelcentre.com است . متاســفانه خیلی از سایت های فارسی زبان قابل اطمینان نیســتند و اطلاعات را یا از سایت های دیگر کپی می کنند یا اطلاعاتشان به روز نیست چرا که با توجه به شرایط ی، رابطه کشورها قابل تغییر اســت به عنوان مثال در مورد کشور گرجســتان در این چند سال پروسه گرفتن ویزا کاملا تغییر کرده. انواع ویزا از نظر دفعات ورود به سه قسمت تقسیم می شوند:

(۱ )  ویــزای یک بار ورود یا ســینگل Single visa با این ویزا فقط یک بار اجازه ورود به کشور مقصد را داریم .

(2) ویزای دو بار ورود یا دابل Double visa  اجازه دوبار ورود به کشور مقصد را داریم .

(3 )ویزای چند بار ورود یا مولتیپل Multiple visa تا زمانی که ویزا اعتبار دارد می شــود به تعداد دفعات نامحدود به کشور مورد نظر ورود و خروج داشت .

 

برای گرفتن ویزا معمولا دو راه وجود دارد؛ روش اول برای گرفتن ویزا

اول اینکه مسئولیت گرفتن ویزا را به یک آژانس مسافرتی واگذار کنید که مسلما مبلغ بیشتری باید بپردازید ولی در وقتتان صرفه جویی خواهید کرد. هر چند سپردن مسئولیت به یک آژانس به معنای گرفتن صد در صد ویزا نیست و احتمال اینکه نتوانید ویزا بگیریــد وجود دارد. البته این روش به اعتبار آژانس مســافرتی بستگی دارد. خیلی از کارکنان آژانس های مســافرتی برای جذب مشتری وعده های واهی می دهند و حتی به نظر من یک صفحه هم در مورد قوانین گرفتن ویزا مطالعه ندارند. فقط موقع دریافت وجه خوش قول هستند و وقتی به مشکل می خورید هیچ کاری نمی کنند. من در گرفتن ویزای سنگاپور این مشکل را داشتم.  روز صد در 20 تا ۱۴به من گفته شــد ویزا بین صد آماده اســت و من برنامه سفرم را برای بعد از این زمان تنظیم کردم ولی ویزا نرســید و هزاران بهانه. به امید اینکه ویزا را در مای بگیرم سفرم را شروع کردم ولی نه آژانس ایرانی پاسخگو بود و  نه کارگزار در مای، سفر  ۱۴روزه من رو به اتمام  بود که  درســت 3 روز مانده به پایان سفر ویزا را در کشور مای با زحمت تمام گرفتم و با هزاران دردســر به سنگاپور رفتم و مجبور شدم قسمت هایی از برنامه سفر را تغییر دهم آن هم به خاطر عدم اطلاعات کافی یه کارمند آژانس! پس اگر قرار است مسئولیت گرفتن ویزا به آژانسی واگذار شود بهتر است به یک آژانس معتبر واگذار شود.

 روش دوم برای گرفتن ویزا

دوم اینکه خودتان اقدام کنید! این روشــی اســت که اکثر افرادی که جهانگردی می کنند یا ســفرهای زیادی دارند بــرای صرفه جویی در هزینه ها از آن اســتفاده می کنند، آدرس، تلفن و مشــخصات سفارت کشــورهایی که در ایران وجود دارند با یک سرچ کوچک در اینترنت قابل دسترسی است. بیشتر این سفارت ها  دارای سایت فارسی هستند و اگر بد شانس باشید یک سری از کشورها سایتشان فقط به زبان رسمی آن کشور و زبان انگلیسی است . برای گرفتن ویزای کشــور اندونزی به ســفارت مراجعه کردم که کسی فارسی صحبت نمی کرد و به خاطر اطلاع رسانی غلط مجبور شدم چند بار برای تکمیل مدارک به سفارت مراجعه کنم. این مشکل معمولا در کشورهای جهان سوم متداول است. کارمندان دل و دماغ کار کردن ندارند. مبلغ  50 دلار بــرای ویزا در تهران پرداخت کردم و در 50 فرودگاه بالی هم 50  دلار برای ورود خواستند. در این موارد اگر زیاد اعتراض کنید شاید با داشتن ویزا اجازه ورود صادر نشــود  پس مجبورید به هر چه  گفته می شــود عمل کنید البته در آن زمان 50 دلار مبلغ زیادی نبود ولی در حال حاضر شرایط متفاوت است .

بلد بودن زبان انگلیسی در سفر ها کمک بزرگی اســت ولی اینکه  تصور کنید انگلیسی را خوب صحبت می کنید و به مشــکل نخواهید خورد اشتباه اســت. برای من خیلی پیش آمده که در کشــور مقصد مامور کنترل انگلیســی را خوب صحبت نمی کرده یا اینقدر لهجه بدی داشته که به زور جملاتش را متوجه می شدم. شناخته شده ترین کشور که ماموران مرزی آن انگلیسی را خوب صحبت نمی کنند ارمنستان است . برای بعضی کشورها که تعداد آنها خیلی کم است، ایرانی ها احتیاج به ویزا ندارند، شناخته شده ترین این کشورها در حال حاضر ترکیه و مای هستند.  برای این دو کشور هم اگر از مرز هوایی وارد شوید اوضاع خوب است ولی کنترل پاسپورت در سفر زمینی شاید ساعت ها طول بکشد . بعضی از کشــورها در ایران سفارت ندارند. برای متوجه شدن از لیست کشــورهایی که در ایران سفارت دارند بهترین راه مراجعه به سایت وزارت امور خارجه اســت. معمولا اگر کشــوری دارای سفارت در ایران نباشد مسئولیت این سفارت به ســفارت های دیگر واگذار می شــود و یا باید به صورت آنلاین ویزا را تهیه کرد. به این شــکل که مدارک مورد نیاز به همراه رســید واریز مبلغ (در صورت داشتن کارت اعتباری) از طریق اینترنت آپلود می شــود و ویزای شما از طریق اینترنت به ایمیل شما ارســال خواهد شد و در بعضی موارد مجبور می شوید مثل من و از طریق یک آژانس اقدام کنید که برای گرفتن ویزا هر چه احتمال در قوانین ریاضی خوانده اید باید در نظر بگیرید.

ویزا در لحظه ورود Visa on arrival

این نوع ویزا معمولا به محض ورود شما به کشور مقصد در فرودگاه یا مرز زمینی صادر می شود که بعضی از این نوع ویــزا ها نیز برای صدور نیاز به یک ســری مدارک دارند که باید از قبل آن ها را آماده کرده باشید تعداد این کشورها خوشبختانه کم نیست مثل کنیا یا  سریلانکا و مشکل اصلی در مورد کشــورهایی است که هیچ کدام از روش های بالا برای آن ها وجود ندارد، مثل کشور نامیبیا، وقتی قصد سفر به آفریقای جنوبی را داشتم به فکر ســفر به این کشور افتادم کشوری خاص و کمتر شــناخته شده برای ایرانی ها، در این صورت باید به نزدیک ترین کشوری که سفارت کشور مورد نظر در آن قرار دارد بروید و اقدام کنید و بهتر است قبل از اقدام به سفارت کشور مورد نظر در یکی از کشورها ایمیل بزنید .

 

 


 

ویزای شینگن

 این ویزا یکی از معتبرترین ویزاهای دنیاست و فکر می کنم همه در مورد سختی گرفتن این ویزا شنیده اند ولی شنیدن یک چیز است و در عمل اقدام کردن مساله ای دیگر. اول اینکه بدون داشتن دعوت نامه معتبر امکان گرفتن وقت سفارت وجود ندارد. پس در گام اول یا باید دوســت و فامیل در این کشورها داشــت و یا دعوت نامه کاری. البته با رزرو هتل هم امکان اقدام وجود دارد که در این شــرایط وضعیت سخت تر خواهد شد .

فکر می کنم تمام کشورهای حوزه شینگن در ایران سفارت دارند. در ساده ترن حالت ممکن است فکر کنید به ساختمان سفارت می روید و سوال هایتان پاسخ داده خواهد شد ولی بدون داشتن وقت قبلی هیچ کس نمی تواند وارد ســاختمان سفارت شود. فقط می توان از محل های مورد نظر در دیوار سفارت همان اطلاعاتی را به دست آورد که در سایت موجود است. هر چند برخورد بعضی از دربان های سفارت آن قدر بد است که شاید از مراجعه به سفارت پشیمان شوید. بعضی از آن ها تصور می کنند که سفیر آن کشور هستند و برخوردشان اصلا دوستانه نیست .

شاید فکر کنید با تماس تلفنی جواب سوال هایتان را خواهیــد گرفت. ولی در مورد این کشــورها که متقاضی زیاد دارند، برقراری تماس در ساعت مقرر شده سفارت شایدا مری باشد ناممکن. خطوط تقریبا همیشه اشغال هســتند. در این صورت بهترین راه ارســال ایمیل است که معمولا پاسخ داده می شود ولی ا ینکه درا یمیل چندم پاسخ خود را بگیرید معلوم نیست . مرحله بعد تکمیل مدارک و ترجمه بعد از داشتن دعوت نامه معتبر و گرفتن وقت، گام بعدی تهیه  مدارک لازم است. هر کشوری بسته به شرایط خاص خود مدارک مختلفی میخواهد ، تقریبا مدارک اولیه بین کشورها مشترک است ،  پر کردن فرم ، دوقطعه عکس، داشتن پاسپورت معتبر، گواهی شغلی، گردش و تمکن مالی، بیمه مسافرتی و هزینه  که تا به امروز که من این متن را منویســم 6۰ یورو بوده . داشتن بیمه مسافرتی برای بعضی از کشورها مثل کشــورهای حوزه شــینگن اامی است ولی برای کشــورهای جنوب شرق آسیا و بیشتر همسایگان ایران داشتن بیمه مسافرتی ومی ندارد. وقتی همه مدارک کامل شــد. نوبت به ترجمه می رسد برای مثال در مورد کشور اتریش تمام مدارک باید به زبان آلمانی ترجمه شود و در مورد کشور آلمان ترجمه تمام مدارک ا امی نیست. ترجمه مدارک اگر به انگلیسی باشد تقریبا در تمام دارالترجمه ها صورت می گیرد ولی به زبان های دیگر هم زمان بیشتری می خواهد و هم هزینه ها بیشتر می شود . بر اساس تجربه من، این پروسه از شروع تا فهمیدن نتیجه گرفتن ویزا احتمالا حدود  سه ماه زمان می گیرد و این فقط اولین گام برای ســفر است . بعد از اتمام تمام مراحل باید مشــخصات ویزا کاملا چک شود. بازه زمانی ویزا، تعداد روزها و مشخصات فردی به ندرت پیش می آید که اشتباه صورت گیرد ولی اگر بد شانس باشید یک اشتباه کوچک ثبتی باز هم وقت گیر خواهد بود. البته این چک کردن تاریخ ها در مورد مهر ورود و خروج کشورها هم صادق است و برای مثال برای من در سفر به اندونزی مهر ورود به این کشور یک روز قبل از شروع ویزای من خورد و در آن لحظه به دلیل خستگی دقت نکردم و موقع خروج با  توضیح چند دقیقه ای همه چیز به خوبی حل شد ولی شاید همیشه به همین سادگی نباشد . این نوشته ها فقط قسمتی کوچکی از مشکلات برای سفر بود ولی اگر قرار باشد همیشه به مشکلات فکر کنیم پس نباید سفر کرد. به امید روزی که ما ایرانی ها هم بتوانیم به راحتی به کشورهای دیگر سفر کنیم.




.



براتیسلاوا و داستان مجسمه ها

در سال ۱۹۹۳ کشور چـِکُسْلُواکی به دو کشور به نام های چک و اِسلُواکی تقسیم شد ، فکر میکنم گویندگان خبر ایران به اندازه مردم این دو کشور از این مساله خوشحال شدند چرا که همیشه در تلفظ نام این کشور مشکل داشتند .

این دو کشور زمانی جزیی از امپراطوری اتریش مجارستان بودند ، چکها بیشتر تحت سلطه  اتریشی ها و  اسلواکها زیر سلطه  مجارها ، بعد از تفکیک این دو کشور ، میتوان گفت کشور چک برای مردم دنیا شناخته شده تر بود چرا که شهر پراگ پایتخت جمهوری چک در زمینه گردشگری جاذبه های خیلی بیشتری نسبت به براتیسلاوا (که در گذشته پرسبورگ نامیده می‌شد  ) پایتخت اسلواکی داشت این برتری فقط در زمینه گردشگری نبود و در زمینه ورزش هم چک گوی سبقت را از اسلواکی گرفت ،  هنرمندان  بزرگی مثل کافکا و دورژاک که زمانی زاده چکسلواکی بودند حالا زاده کشور چک حساب میشدند پس هنرمندان هم اسلواکی را بی نصیب گذاشتند .حتی پرچم کشور هم به جمهوری چک رسید و اسلواکی باید پرچم جدید طراحی میکرد.

حال کشور نوپای اِسلُواکی با 5.5 میلیون جمعیت در اروپای مرکزی باید در بیشتر زمینه ها همه چیز را از نو شروع میکرد ، حتی اَندی وارهول Andy Warhol هم که والدینی اسلواکیایی داشت در آمریکا متولد شد ، شاید تنها قهرمان وفادارشان یورای یانوشیک» (Juraj Jánoík)  ، رابین هود  اسلواکی برای آنها باقی ماند.

براتیسلاوا در جنوب غربی اسلواکی با 460 هزار نفر جمعیت  در کنار دو رود دانوب و موراوا قرار دارد ، جوانترین پایتخت اروپا  یک ویژگی منحصر بفرد در دنیا دارد! این شهر تنها پایتخت دنیا است که با 2 کشور مرز مشترک دارد. براتیسلاوا زمانی به عنوان شهری سه زبانه شهرت داشت که ساکنینش می‌توانستند به آسانی بین زبان‌های آلمانی، مجارستانی و اسلواک تغییر زبان دهند.

دو شهر وین و براتیسلاوا نزدیکترین پایتخت های دنیا به هم هستند و به دلیل همین ویژگی بعضی از مردم براتیسلاوا هر روز برای کار به کشور اتریش و شهر وین می آیند و برمیگردند .

بیشتر متولیدین دهه پنجاه و شصت کارتون موش کور را یادشان است کاراکتری ساخته کشور چـِکُسْلُواکی نامش مول” Mole (به زبان اسلواکی کرچک Krtek) بود ،  در آن زمان نمیدانستم ساخت کدام کشور است فقط از نوشته ها میتوانستم حدس بزنم به زبان انگلیسی نیست چرا که الفبایشان عجیب بود  و این اولین نشانه هایی از کشور چکسلواکی بود ، بعد از تفکیک دو کشور ، اسلواکی را در فیلم های معروفی مثل  Behind Enemy Lines ، Peacemaker، Eragon DragonHeart ،  دیدم ، اما تاثیرگذارترین فیلم  ، فیلم هاستل محصول سال 2005 بود ، ، توریست هایی که به اسلواکی میرفتند ، آنها را می یدند و در یک سایت اینترنتی سری  به مزایده می گذاشتند و بعد افرادی  که علاقه به کشتن داشتند آنها را می خریدند و با شکنجه و به بدترین شکل می کشتند موفقیت فیلم به حدی بود که شماره 2 و 3 آن نیز ساخته شد و با استقبال زیادی مواجه شد ولی مردم اسلواکی به شدت به آن معترض بودند چرا که تصور خوبی از کشورشان به دنیا نشان نمیداد از آن  موقع همیشه دوست داشتم ببینم کشور اسلواکی به چه شکل است؟ و چرا چنین فیلمی باید در اسلواکی ساخته شود؟

در سفر سال 2016 به اروپا  فقط دو روز مانده بود سفرم تمام شود و من باید براتیسلاوا را میدیدم ، سفرنامه ها یی که از این شهر خوانده بودم ، بیشتر بر یک چیز تاکید داشت ، براتیسلاوا فقط 78 کیلومتر با وین فاصله دارد و دیدن یک کشور برای یک روز خالی از لطف نیست ، هدف خاصی برای دیدن براتیسلاوا نبود فقط برای اینکه یک کشور به کشورهای دیده شده اضافه شود .

برای رفتن از وین به براتسیلاوا انتخاب های زیادی هست قطار ، اتوبوس و کشتی در امتداد دانوب ولی من به همراه دوستم تصمیم گرفتیم با ماشین این مسیر را طی کنیم به دو دلیل یکی اینکه زمان را از دست نمیدادیم و دوم اینکه بخاطر یکشنبه بودن مجبور نبودیم برای پارکینگ مبلغی بپردازیم ، فقط 10 یورو برای استفاده از اتوبان که در اکثر کشورهای اروپایی متداول است .

اگر میخواستم اسلواکی واقعی را ببینم باید به قسمت شمال شرقی این کشور سفر میکردم که در این سفر فرصت کافی نداشتم پس برای بار اول به دیدن براتیسلاوا قناعت کردم ، ولی برای من به جز دیدن بافت قدیمی و سایت های توریستی شهر براتیسلاوا ، دیدن مجسمه های این شهر خیلی مهم بود ، مجسمه هایی که به مرور زمان به قسمتی از بافت تاریخی شهر تبدیل شده بودند  ، مجسمه هایی که یکی از آن ها خیلی معروف بود و هر بار در گوگل دنبال مجسمه های پرطرفدار بودم نام  چومیل Čumil را میدیدم .

این شهر جاذبه های متنوعی دارد که همه آنها در یک محدوده نسبتا کوچک دور هم جمع شده اند. یک قلعه تاریخی که با فاصله کمی از مرکز شهر قرار دارد ولی در مقایسه با قلعه های دیگر اروپا شاید حرفی برای گفتن نداشته باشد ، یک پل جدید در کنار قلعه که رد شدن با ماشین از روی آن برایم کافی بود ، یک برج تلویزیونی که بیشتر به خاطر رستوران و  پانورامای شهر معروف است  ، و بقیه جاذبه ها در داخل بافت قدیمی شهر بود تمرکز اصلی سفرم را بر روی بافت تاریخی گذاشتم ، با قدم زدن در این بافت تقریبا بیشتر آثار تاریخی را میدیدم.

نمیخواهم در مورد جاذبه هایی که همه نوشته اند و در گوگل به راحتی پیدا میشود بنویسم ، میخواهم از خیابان ها و حس ناب آنها در براتیسلاوا بنویسم .

Hotel Galeria Bratislava

مهمترین ساختمانی که در سفر نامه ها از آن یاد نشده بود یکی از عجیب ترین هتل های دنیا بود ، شاید اگر به زبان  فارسی در مورد براتیسلاوا در گوگل سرچ کنید چندین و چند صفحه برای شما باز شود که بیشتر آنها از روی هم کپی شده اند ولی تعداد کسانی که به براتیسلاوا سفر کرده اند کم نیست و این سوال پیش می اید که چرا هیچ کس به این هتل که یکی از منحصر به فرد ترین سازه های دنیاست توجهی نکرده ؟

چون این هتل با مرکز شهر و جاهای توریستی کمی فاصله داشت ، تصمیم گرفتم بازدید از شهر را از آن شروع کنم ، در یک خیابان خلوت و با طرحی عجیب  ، چون زمان نداشتم تا تجربه یک شب اقامت را در آن داشته باشم بیشتر زمانم را صرف دیدن بنا از بیرون و قسمتی از درون هتل کردم در نمای ساختمان مثل داخل اطاق ها  هیچ خبری از دکوراسیونی که تا به حال از هتل ها دیده بودم نبود  فقط نقاشی و رنگ ، با ترکیب بندی کاملا حساب شده ، شاید لغت چشم نواز واژه مناسبی برای رنگ های استفاده شده در هتل باشد و مسلما برای کسانی که به هنر و نقاشی علاقه مند هستند لذت ماندن در این هتل از بودن در هتل های پر ستاره بیشتر است ، شاید در سفرهای بعد موقیتی پیش آید و در این هتل اقامت کنم ولی این بار نشد ، پس به سمت بافت قدیمی شهر به راه افتادم .  ماشین را نزدیکی ساختمان اپرا پارک کردم و پیاده روی شروع شد .

Čumil

اولین مجسمه ، مجسمه چومیل Čumil بود ، شناخته شده ترین مجسمه براتیسلاوا  که گفته میشود با لمس سر مجسمه آرزوی شخص برآورده میشود ، ترجمه ی حروف چومیل Čumil کلمه ی "watcher" است. دو داستان متفاوت در این مورد نقل میشود اولی اینکه او یک کارگر معمولی است و به کارهایی که باید انجام دهد فکر میکند و دومی اینکه او از پایین به دامن خانوم ها نگاه میکند ، خیلی برای دیدنش مشتاق بودم ، تقریبا تمامی کسانی که با چومیل عکس میگرفتند کنارش می ایستند و عکس میگیرند ، در یک لحظه تصمیمی عجیبی گرفتم  روی زمین  دراز کشیدم و به چشمانش خیره شدم و با نگاهم به او گفتم دیدی بالاخره مرا به اینجا کشاندی تا به حال با چشمانت به همه نگاه میکردی و حالا که این همه راه را برای تو آمدم باید برای چندثانیه فقط چشم در چشم من باشی .

و بعد به راهم ادامه دادم تا به خیابان سنت میکایل رسیدم شاید معروفترین خیابان بافت قدیمی با خانه های قرن هجدهم و آن دروازه معروفش یکی از چهار دروازه براتیسلاوا در هفت طبقه و با ارتفاع 51 متر تنها باقی مانده از  قرون وسطی .

در پایین دروازه یک دایره طلایی وجود دارد  ، کیلومتر صفر اسلواکی ،در بسیاری از کشورها کیلومتر صفر ، معمولاً به نقطه‌ای از پایتخت، گفته می‌شود که فاصله دیگر نقاط کشور از این نقطه سنجیده می‌شود.و دربراتیسلاوا این فاصله را از براتیسلاوا به 29 شهر دیگر نشان می دهد.




 حال نوبت رفتن به میدان اصلی شهر بود ، اطراف میدان پر بود از توریست ها با نژادهایی متفاوت ،بیشتر چشم بادامی ها ،  ولی برای ما ایرانی ها و شاید دیگر مردم دنیا همه مردم چشم بادامی چینی هستند ، من در حد 10 کلمه چینی میدانم مهمترین آنها  شه شه به معنای ممنون است و خیلی پیش امده که از یک چشم بادامی تقاضای عکس کنم و بعد به چینی تشکر کنم و بعد بگوید من ژاپنی هستم و یا کره ای  ،این میدان علاوه بر مغازه های بیشمار برای خرید دو مجسمه معروف دارد :

Schone Naci Statue مجسمه شون ناسی

مجسمه این پیرمرد تنها مجسمه ای است که از نقره ساخته شده  بقیه از برنز هستند ،  مردی خوش پوش که همیشه کلاه به سر داشته  عاشق زنی  که او را دوست نداشت ،مثل بیشتر داستان های عاشقانه ولی این بار در دنیای واقعی او از این قضیه به شدت ناراحت بود و برای همین هر روز به نی که از خیابان رد میشدند گل میداده ، پس از فوت او در سال 1967 مردم مجسمه ی او را می سازند و به یاد او در خیابانی که همیشه از آن رفت و آمد می کرده، می گذارند.

Napoleon’s Army Soldier Statueسرباز ناپلئون

ناپلئون و ارتش او در سال 1805 در براتیسلاوا بودند. سربازی عاشق یک دختر محلی میشود، و در براتیسلاوا می ماند   و به تولید یکی از معروفترین نوشیدنی های اسلواکی میپردازد. و  این مجسمه متعلق به این فرد است .

 

 

 

به دنبال ردپای پادشاهان

بعد از دیدن این مجسمه ها شروع به قدم زدن در سمت دیگر شهر کردم در خیابان های براتیسلاوا پلاک های زرینی در دل سنگفرش ها به چشم می خورد که نشان دهنده مسیری هستند که ملکه و پادشاه بعد از  تاجگذاری از آنجا  عبور کرده اند ، شهر براتیسلاوا تقریبا 300 سال محل تاج گذاری پادشاهان مجار بوده ، بین سالهای 1536 و 1830، 10 پادشاه، 1 ملکه (ماریا ترزا) و 8 زوج سلطنتی در کلیسای سنت مارتین در براتیسلاوا تاج گذاری کرده اند ،  178 پلاک با نماد تاج و تخت در این مسیر قرار دارد .

وقتی پادشاه باشی حتی مسیر حرکتت هم با بقیه متفاوت است و اینجا جایی است که پادشاه و ملکه  در آن حرکت کردند و رد پایشان را برای آیندگان نشانه گذاری کردند ، کاری که امروز در هالی وود و برای بزرگان سینما انجام میشود تا اثر دستشان برای آیندگان در خیابان نشانه گذاری شود ،در مسیر قدم زدم و در خیالم به دنبال درشکه پادشاه حرکت کردم ، تا تصور کنم مردم آن زمان چه حسی داشتند وقتی این صحنه را میدیدند ، اگر این اتفاق امروز می افتاد چقدر با موبایل ها عکس گرفته میشد و در شبکه های مجازی آپلود میشد .

داشتم به این فکر میکردم که شاید بهترین کاری که بعد از مرگ یک فرد معروف میتوان انجام داد ساخت مجسمه او و نصب آن در یکی از میدان های شهر است به این ترتیب مردمی که هر روز از آن محل میگذرند به یاد آن شخص می افتند و با این کار این شخص همیشه در کنار مردم باقی خواهد ماند ، جمعیتی که در ای مسیر قدم میزدند بیشتر دنبال مجسمه ها بودند تا رد پای پادشاه .

موقع آن رسیده بود که یک غذای ملی مثل بریندزوه هالوشکی    bryndzové haluky  را امتحان کنم ،یک غذای ملی با نامی بسیار سخت ولی با دیدن منو رستوران نظرم عوض شد ،در منوی رستوران یه ظرف ویژه با وزن حدود 3 کیلوگرم بود که انواع گوشت و قارچ و سیب زمینی و خیلی مخلفات دیگر را داشت قیمت غذاها حدود 10 یورو بود ( در آن زمان یورو حدود 4 هزار تومان و شاید کمتر بود ) و این غذای ویژه که برای 4 نفر سرو میشد 40 یورو بود .

باید زمان خوش براتیسلاوا را با خوردن یک غذای مفصل ترک میکردم ، به دوستم نگاهی کردم و با نگاه من فهمید که این آخرین رستورانی است که من در این سفر در اروپا هستم پس چرا این غذا را سفارش ندهیم ؟

وقتی غذا را سفارش دادم گارسون با تعجب پرسید این غذا برای 4 نفر است و خیلی زیاد و با خنده جواب دادم گهگاه بک پکرها هم در رستوران ها باید سفارش ویژه داشته باشند .

حسابی گرسنه بودم و با هم تصمیم گرفته بودیم غذا را تمام کنیم ، هیچوقت نگاه مشتریان رستوران را وقتی غذا آماده شد فراموش نمیکنم با تعجب نگاه میکردند و هر کدام با دیدن غذا جمله ای میگفتند :

فقط برای شما دوتا ، کم نیست ، حتما خیلی گرسنه هستید ، چند روز اس غذا نخوردید و .

یک دیس 3 کیلویی پر از غذا داشتیم و میخواستم لذت ببرم حسن ختام عالی داشت این سفر هر چند نشد تمام دیس را تمام کنیم ولی غذای آن روز را هیچوقت فراموش نمیکنم .






.



سفر به معماری آینده

در یکی از سفرنامه های گذشته ام  در مورد سفر از مای به سنگاپور و دردسرهای آن نوشتم ، امروز قصد دارم بنویسم که تمام این دردسرها ارزش دیدن این کشور فوق مدرن را داشت .

سنگاپور کوچکترین کشور جنوب شرق آت و در حقیقت سنگاپور یک  کشور-شهر است ، سنگاپور هم مثل مای از سه قوم هندی ، چینی و مالایی تشکیل شده که این سه قوم با وجود تفاوت های فرهنگی فاحش ، خیلی دوستانه در کنار هم زندگی میکنند . در سنگاپور چهار زبان انگلیسی، مالایی، چینی و تامیل به عنوان زبان‌های رسمی شناخته می‌شوند ولی تقریبا تمام مردم به انگلیسی مسلط هستند .

هر چند هیچوقت در سنگاپور شیری زندگی نکرده ولی نماد این کشور موجودی به اسم مرلیون است موجودی با سر شیر و بدن ماهی که در خیلی از جاهای شهر دیده میشود و معروفترین مجسمه مرلیون در نزدیکی مارینا بی سندز قرار دارد.

زمانی که من به سنگاپور سفر کردم مردم در حال آماده شدن برای جشن پنجاهمین سالگرد استقلال این کشور بودند ، کشوری که زمانی جزیره ای برای ماهیگیری بوده ، امروز جز کشورهای تراز اول دنیا شده  ، مردمی که هیچ سایت تاریخی ندارند ولی درعرض پنجاه سال به این نتیجه رسیده اند که نداشته هایشان را جور دیگری جبران کنند با معماری هایی از جنس آینده .

اولین تصویری که بعد از تایپ نام سنگاپور در گوگل میبینید متعلق به مارینا بی سند Marina Bay Sands است ، هتلی عجیب که از سه ساختمان کنار هم تشکیل شده و بر فراز آن کشتی بزرگی قرار دارد ، مثل دنیاهای فانتزی کشتی ای در حال پرواز بر فراز آسمان سنگاپور و این کشتی پارک آسمان (SkyPark) نام دارد به طول ۳۴۰ متر (به اندازه ای ۴٫۵ هواپیمای Airbus پشت سرهم )، اینجا اولین جایی در سنگاپور بود که برای دیدنش خیلی اشتیاق داشتم  و اولین منظره ای که از آن  دیدم با فاصله خیلی زیاد بود و من  داشتم این فاصله را کم و  کمتر می کردم .  

برای بازید از این مجموعه  دو راه دشتم  یا یک اتاق با هزینه 400  دلار در یکی از گران ترین هتل های  دنیا بگیریم   و از همه امکانات استفاده کنم  که مهمترین آنها  استفاده از استخر مجموعه به نام " استخر بینهایت " Infinity pool    بود  و یا یک بلیط با قیمت  23 دلار برای بازدید از مجموعه تهیه کنم.

چرا استخر بی نهایت ؟ استخر بی نهایت استخری است که در بالای ساختمان های با ارتفاع زیاد ساخته میشود و اطراف آن دیواری نیست ، به همین دلیل خطای دید ایجاد میشود و تصور میشود این استخر نهایتی ندارد  . این استخر مدت ها عکس  جلد انواع مجلات گردشگری دنیا بوده و هست.

با یک دلیل محکم روش دوم را انتخاب کردم خوب من اگر از این پول های چند صد دلاری داشتم که بتوانم در  چنین هتلی اقامت کنم دیگر بکپکر نبودم و شکل زندگیم کاملا فرق داشت ، پس به همان بلیط 23 دلاری قناعت کردم و شروع به بازدید مجموعه کردم .

قرار بود از هتلی بازدید کنم که  برنده ی جایزه ی بهترین هتل آسیا در سال 2011 و  2012  شده بود . دراین هتل  سه ساختمان ( با ۵۷ طبقه به ارتفاع ۱۹۴ متر ) کنار هم قرار گرفتند  و یک سازه به شکل کشتی که به پارک آسمان معروف  است (شامل بلندترین استخر جهان با ارتفاع 194 متر ) ، سقف های این ساختمان ها را به هم وصل کرده .

پس از تهیه بلیط بازدید را از طبقه همکف شروع کردم ، در این طبقه  کانالی بود که بوسیله قایق های سنتی چینی Sampan بازدید کننده ها می توانستند در کانال قایق سواری کنند .

خوب سنگاپور نه مثل ونیز کوچه پس کوچه و کانال دارد و نه مثل شرق آسیا خلیج های زیبا برای قایق سواری ولی به جای آن قایق سواری در یک مجموعه مدرن دارد که برای مسافران سنگاپور تجربه جدیدی است .

قبلا از برج میلاد تهران و برج های زیادی در دنیا بازدید کرده بودم ، هر چند ارتفاع این هتل تقریبا نصف ارتفاع برج میلاد بود ولی ساختار معماری اش بسیار پیچیده تر بود ، با اشتیاق به سمت درب آسانسور رسیدم و باید حدود 200 متر از سطح زمین بالا میرفتم  تا علاوه بر عظمت معماری هتل یک پانورامای زیبا از شهر هم داشته باشم .

آسانسور به سرعت یک چشم به هم زدن به طبقه آخر رسید و حالا من بر روی عرشه کشتی بودم قرار بود مثل یک کاپیتان چشم ها و لنز دوربینم را هدایت کنم تا نهایت لذت را از محیط ببرم ، هر چند منظره های پیش رویم فراتر از انتظارم بود.حال من یک کاپیتان جهانگرد بودم شده بودم ماژلان یا کلمب ، آماده بودم تا به جنگ  جَک رَکهَم با آن پرچم ان دریایی معروفش بروم

اولین منظره پارک گاردنز بای دی بی  Gardens by the Bay  بود ، پارکی که  تداعی مناظری بود که در فیلم ها از سیارات  دیگر دیده بودم و میشد گفت ساخته دست بشر نیست و بیگانه ها آن را ساخته اند ،  مغز متفکر احداث این پارک تخیلی داشته مثال زدنی ،  در مورد این پارک در نوشته های آینده مفصل خواهم نوشت .

سکوی شناور در خلیج مارینا Float Stadium

منظره بعدی باز هم عجیب ، در جلوی چشمم بزرگترین سکوی شناور دنیا قرار داشت ،زمین فوتبال روی آب هر چند این استادیوم با ظرفیت 3000 نفری اش امروزه  بیشتر برای کنسرت ، مراسم و رویدادهای اجتماعی مورد استفاده قرار می گیرد.

اول شگفت زده شدم ولی بعد با خودم فکر کردم بهتر که ما از این زمین های فوتبال روی آب نداریم ، با سبک شوت زدن ایرانی ها توپ دایما در آب می افتد و بازی دچار وقفه خواهد شد  و یا در بهترین شکل باید یک تیم به عنوان توپ جمع کن در آب باشد  ، خوب این هم یک روش متقاعد شدن برای نداشته هاست .

برای من که ذهنیت کودکی ام از فوتبال 2 سنگ برای دروازه و یک توپ پلاستیکی بود این زمین رویایی بود ، کودکان سنگاپوری تعریف شان از زمین فوتبال و ورزش فوتبال چیز دیگری است ، هر چند با این همه امکانات در فوتبال حرفی برای گفتن ندارند و ایران همچنان در این زمینه پر افتخارترین تیم آت .

Singapor flyer پرنده سنگاپوری

سومین  منظره  ، بلندترین چرخ و فلک سنگاپور و دومین چرخ و فلک بزرگ جهان پس از های رولر در لاس وگاس با ارتفاع 165 متر (به اندازه یک برج 45 طبقه) بود که تا سال 2008 و قبل از ساخت های رولر ( با ارتفاع 167متر) بلندترین چرخ و فلک دنیا بوده ،  هر 28 کابین آن  به اندازه یک اتوبوس بود (با ظرفیت 28 نفر) ، ولی از جایی که من بودم خیلی کوچک به نظر میرسید ، هر چند من علاقه ای به این وسیله ها ندارم ولی  دیدن این  چرخ و فلک دنیا از آن منظره حس خوبی داشت ،

من در دهه 30 زندگی ام هستم ولی خاطرات کودکی ام خیلی دور به نظر میرسند ، اوج چرخ و فلک سواری من در کودکی سوار شدن بر چرخ و فلکی بود که معمولا برای امرار معاش مردی بود که در کوچه ها آن را هل میداد و داد میزد چرخ و فلکی و بچه های کوچه برایش اشتیاق داشتند و من هم که به قولی بچه زرنگ بودم پول به این وسیله نمیدادم ، در کنارش منتظر میشدم تا نفرات کم بیاید آنوقت صاحب چرخ و فلک مجبور بود برای حفظ تعادل من را مجانی سوار کند . و حالا با نوستالژی چرخ و فلکی که ارتفاعش 3 متر بود  ، داشتم به ارتفاعی چندین برابر نگاه میکردم  .

یک چرخش کامل چرخ و فلک ۳۲ دقیقه طول می کشد ولی یادم نیست در دوران کودکی چرخ و فلکی که من سوار میشدم چقدر ما را در آسمان نگه میداشت .

هیلیکس بریج» (Helix Bridge)

بعد نوبت   The Helix بود به معنای مارپیچ ، پلی 280 متری که در سال 2010 افتتاح شده بود شکل پل مثل  ساختار دو رشته‌ای دی‌‌ان‌ا»  بود و این یعنی این پل  سمبل زندگی و  رشد است.پیچ و خم های DNA  دیدنش از بالای هتل یک جور لذت داشت و قدم زدن روی آن لذتی کاملا متفاوت ، نورپردازی اش در شب هم خاص بود ، هنگام شب حروف رنگی C ، G، A  وT کاملا مشخص بودند  ، چهار حرفی که نشان دهنده سیتوزین، گوانین، آدنین و تیمین، چهار پایه DNA هستند .

طرح پل در سال 2010 برنده بهترین ساختمان حمل و نقل در جهان و خیلی جایزه های دیگر شده بود .

قسمتی از جهانگردی های من مربوط میشود به بازدید از پل های معروف بعضی از آنها مثل این پل کاملا مدرن هستند و به قولی بوی آینده میدهند و بعضی هم مثل 33 پل خودمان با آن همه جمعیت که صبح و شب در کنار آن هستند بوی زندگی و طراوت میدهد.

 

موزه علم هنر سنگاپور  Artscience Museum

و باز هم یک اولین دیگر ، اولین موزه علوم و هنر در جهان که در سال 2011 افتتاح شده بود ، گفته می شود که معماری آن  یادآور دو چیز است اول  گل لوتوسگل نیلوفرآبی »  و دوم طراحی دایره‌شکل آن شامل 10 شاخه  است تعبیری از 10 انگشت انسان  و معروف به دست خوش آمد گویی سنگاپور است

به رسم خوش آمد گویی من هم دستم را به سمت مجموعه بردم تا دست سنگاپور را به خاطر این معماری های زیبا بفشارم .

این گلبرگ‌ها یا انگشت‌ها که به ترتیب بر ارتفاع آنها اضافه میشود به آسمان اشاره میکنند و این باعث میشود تمام 21 گالری مجموعه از نور خورشید بهره مند شوند و نکته جالب دیگر جمع آوری آب باران توسط  آبشاری که از سقف کاسه ای شکل مجموعه به استخری در داخل مجموعه هدایت میشود ( ارتفاع 35متر) و پس از تصویه از آن در سرویس های بهداشتی استفاده میشود .

مرکز تئاتر اسپلاندا Esplanade

این کشتی برای هر لحظه یک سورپرایز داشت ، شکل ساختمان های اطراف عجیب بود و از آن ارتفاع عظمت سنگاپور بیشتر به چشم می آمد

بنایی که شکل ظاهری آن از دوریان ( میوه ای استویی) الهام گرفته شده ، در مورد دوریان در یکی از خاطراتم به طور کامل نوشته ام ، میوه ای با طعم بهشت و بوی جهنم

خوب دیدن دوریان به این بزرگی برای من که از خوردن این میوه خیلی لذت برده بودم عالی بود

داشتم  بزرگترن دوریان دنیا را از ارتفاع 200 متری میدیدم ، اگر این میوه واقعی بود چه جشن بزرگی در سنگاپور میشد با آن گرفت و میشد تمام میلیون ها بازدید کننده سالانه آن را با این دوریان سیر کرد .

 

استخر بی نهایت

و بالاخره  استخر بینهایت ، و در نگاه اول  یاد آن جکی افتادم که کارگران چطور آجرها را 55 طبقه پرت کرده اند و یا کف استخری که روی پشت بام است کاشی کار چه نفسی داشته که توانسته کاشی ها را بچسباند .

ولی در واقعیت دقیقا مثل عکس هایی که از آن دیده بودم بود ، دوربین و امکانات من اجازه نمیداد بتوانم عکس های خوبی از آن بگیرم پس چند عکس معمولی گرفتم و بعد دوربین را کنار گذاشتم و برای لحظاتی کل استخر را مثل یک ماشین انالیز کردم

150 متر طول تقریبا به اندازه سه برابر یک استخر المپیک ، 200 متر ارتفاع ، 250 نوع درخت ، 650 نوع گیاه تزیینی این آمار و ارقام این استخر روی کاغذ بود ولی سوال این است که شنا کردن در این استخر چه حالی میتواند داشته باشد که مسافران از سراسر دنیا به سنگاپور می آیند و در این هتل اقامت میکنند ، چه عاملی باعث میشود که در شب افتتاحیه آن  Diana Ross آواز بخواند ،

این سوال هزاران هزار جواب دارد ، هر کس از دیدگاه خودش به آن جواب خواهد داد  ، برای من که فقط یک حس تداعی میشد ایستادن در نقطه شروع بی نهایت .

 

ایران از قدیمی ترین کشورهای دنیاست که حمام داشته و در آن زمان خزینه های حمام حکم استخر را داشتند در آن زمان نصف بیشتر کشورهای دنیا وجود نداشتند . دنیای امروز این را ثابت میکند کشورهایی که میخواهند پیشرفت کنند دنیای آینده را میسازند .

 

پارک مرلیون Marlion park

پارک مرلیون از آن زاویه خوب دیده نمیشد ولی برای دیدن یک منظره فوق العاده از مارینا بی سند باید به داخل پارک میرفتم تا هم یکی از مجسمه های معروف مرلیون را ببینم و هم از زاویه پایین به بالا از هتل دید داشته باشم .

مرلیون به عنوان سمبل سنگاپور شناخته میشود و در مجموع 5 مجسمه معروف مرلیون در سنگاپور وجود دارد مجسمه تشکیل شده از یک شیر با بدن ماهی ، این مجسمه تلفیقی از نام جدید  و قدیم  سنگاپور است. ، بدنه‌ ماهیِ مجسمه، نمادی از ریشه‌ی زندگی در این شهر به عنوان شهر کوچک ماهیگیری و نام قدیمی آن،‌ یعنی تاماسک» (Tamasek) به معنای شهر دریایی» است. سر مجسمه هم نمایانگر نام  فعلی سنگاپور به معنی شهر شیر» است. تفاوت بزرگ این مجسمه با بقیه مجسمه های مرلیون آبی  است که با فشار از دهان ان به بیرون میرزد.

دیدن این مجسمه خوب بود ولی جمعیت زیادی اطراف مجسمه بود و من معمولا ای شلوغی ها را دوست ندارم پس به سمت هدف دیگر در پارک رفتم ، مجسمه 5 پسر در کنار رودخانه ،مجسمه ای در کنار  Cavenagh Bridge که به نظر من زیباتر از مرلیونی بود که همه برای عکس گرفتن با آن صف کشیده بودند

سادگی و طراوات این 5 پسر که کودکی خیلی از انسان های کره زمین را نشان میداد 5 پسری که فارغ از دنیا و در دنیای کودکی خود مشغول شیرجه زدن و آبتنی در آب بودند .

بعد از دیدن مناظر از بالای کشتی و حس اینکه سنگاپور زیر پای من است ، به سطح زمین برگشتم ،حال از روی سطح زمین به کشتی نگاه میکردم ، عکاسی کردم ، قدم زدم ، لذت بردم و در آخر به عنوان کاپیتان این سفر لنگر را کشیدم و به سمت اقامتگاه حرکت کردم تا فردا را جور دیگری شروع کنم .








.

 


سفر از وین به بوداپست 

وقتی ثانیه ها هم برای یک جهانگرد اهمیت ویژه دارد 

 

نمیدانم چندمین بار بود که به بوداپست میرفتم این مسیر را ده ها بار رفته بودم مسافت 250 کیلومتری را تقریبا میشناختم ، این بار ارزانترین بلیط ممکن را خریده بودم فقط 8.99 یورو حرکت ساعت 14.30 و زمان رسیدن به مقصد 17.30
ترمینال ،  ترمینال همیشگی نبود ،  قرار بود از ترمینال اصلی شهر وین حرکت کنم ، ابتدا با اتوبوس داخل شهر شماره A13 و بعد ترمینال اصلی ، گوگل زمان را 20 دقیقه نشان میداد ، به اندازه کافی زمان داشتم کوله را روی دوشم گذاشتم و حرکت ، از چند متری اتوبوس را دیدم که در ایستگاه ایستاده سرعتم را زیاد کردم جمعیت افراد  سر راهم زیاد بود و آقای خیلی چاقی که در جلوی من بود مزاحمم و همین باعث شد وقتی به ایستگاه اتوبوس  رسیدم ، اتوبوس حرکت کند لازم نیست که بگویم چه جملاتی را برای این آقای چاق به کار بردم ولی اتوبوس هم  یک دقیقه زدتر از زمان محاسبه شده حرکت کرده بود ، مجبور شدم 5 دقیقه برای اتوبوس بعدی در ایستگاه بنشینم باران شدید و شدیدتر میشد و من دو کوله پشتی داشتم شاید مجموعا 20 کیلو دقیق نمیدانم .
اتوبوس بعدی رسید و من هنوز وقت کافی داشتم زیاد از ایستگاه دور نشده بودیم که اتوبوس ایستاد خیابان بسته بود کامیونی مشغول خالی کردن بار بود ، در وین  از بوق های ممتد برای باز شدن راه خبری نیست همه با حوصله صبر میکنند و میدانند که این کامیون تا بارش خالی نشود راه باز نمیشود ،  باید 10 دقیقه صبر میکردیم شاید هم بیشتر زمان به همین راحتی میگذشت و شاید نحسی 13 (شماره اتوبوس ) داشت گریبان گیرم میشد تا به مقصد نرسم .
ایستگاه ها یکی پس از دیگری طی میشد و مسافران می آمدند  و میرفتند و من مسافر ایستگاه آخر بودم ، حس بد از دست دادن اتوبوس کم کم داشت خودش را نشان میداد 
بالاخره ایستگاه آخر ولی نه داخل ترمینال یک خیابان قبل از ترمینال و این یعنی بدشانسی ، چاره ای نبود زیر باران شدید با کوله شروع به دویدن کردم وقتی به ترمینال رسیدم فقط 10 دقیقه زمان داشتم ولی ترمینال اصلی بزرگ بود و نمیدانستم باید به کدام سکو بروم ، تصمیم گرفتم به ساختمان اصلی بروم و سوال کنم جای اینکه در ترمینال به دنبال اتوبوس باشم اینجا معمولا همه آن تایم هستند و خبری از فریاد راننده و کمک راننده برای شهر مقصد نیست در ایران از فریاد ها میشود فهمید کدام اتوبوس به کجا میرود ولی من فقط صدای قطرات باران رو صورتم را میشنیدم هر قطره یک ثانیه ، باجه اطلاعات وسط ساختمان ترمینال بود ، و در بین راه یک باجه کوچک تبلیغات ، خواستم به شانسم اتکا کنم و در زمانم صرفه جویی کنم ، هر چند احتمال زیادی میدادم که با جواب نه مواجه خواهم شد ، در اروپا هر کسی سرش به کار خودش است بر خلاف ایران که از هر کس میشود سوال کرد ، ولی نمیشود جواب صد در صد درست گرفت ، اینجا اگر کسی که مسیول قسمتی است دقیقا وظیفه اش را میداند و برای همین به بهترین شکل به متقاضی کمک میکند ، حدسم درست بود جوابش نه بود پس به سمت باجه اطلاعات رفتم ، سه نفر انجا بودند اولین نفر مشغول تلفن بود ، به سمت دومی رفتم تا مرا دید به نفر سوم اشاره کرد ، با خودم گفتم لعنتی خوب اگر جواب میدادی چه میشد و بالاخره نفر سوم  شماره سکو را نمیدانست فقط متوجه شدم اتوبوس در طرف دیگر ترمینال است و فقط 5 دقیقه وقت داشتم ، پول بلیط اصلا برایم مهم نبود فقط نمیخواستم منتظر اتوبوس بعدی شوم نمیدانستم چقدر زمان باید  برای اتوبوس بعدی بگذرد ، فقط به این فکر میکردم که امروزم که برایش برنامه ریزی کرده ام خراب نشود و اینکه با هزاران دردسر به اینجا رسیده بودم و جواب تمام این دردسر ها در این 5 دقیقه بود .
مثل دوران سربازی با صدای صوت فرمانده ، ولی این بار صوت را خودم به صدا درآوردم و دویدم ، اتوبوس های کمپانی که من همیشه با آن سفر میکنم سبز بودند پس به دنبال رنگ سبز دویدم اولی نبود و اخری دقیقا اخر ترمینال بود ، و با کمال تعجب سبز آخر هم اتوبوس من نبود از راننده اش پرسیدم گفت سکوی ب3 ، سکویی که از ان گذشته بودم و اتوبوس پارک شده انجا سفید بود ، دقیقا ساعت 14:29 دقیقه و چند ثانیه به اتوبوس رسیدم به دلیل مشکل فنی اتوبوس عوض شده بود ، تمام اتفاقاتی که باید می افتاد تا اتوبوس را از دست بدهم افتاد ولی من تسلیم نشدم و رسیدم 
مقصد نهایی اتوبوس ، بعد از ترمینال اتوبوس رانی بوداپست فرودگاه بود ، اتوبوس دقیقا سر وقت حرکت کرد و بارش باران همچنان ادامه داشت ، ترافیک هم بیشتر و بیشتر شد .برای من دیگر مهم نبود یک ساعت دیرتر برسم یا دو ساعت ولی جریان مسافران فرودگاه فرق داشت آنها پروازشان را از دست میدادند 
نیم ساعت مانده به ترمینال بوداپست که یکی از مسافران سمت راننده آمد و گفت فقط نیم ساعت فرصت دارد و اگر نرسد پروازش را از دست میدهد و راننده جواب داد نمیرسیم 
در همین حین مسافری دیگر به سمت راننده آمد و همین سوال ، از ظاهرش متوجه شدم که از فرقه سیک های هندی است ، وقتی در هند بودم بارها از معبدهایشان بازدید داشتم ، شرایط شان اصلا خوب نبود پیشنهاد دادم اتوبوس را ترک کنند  و تاکسی بگیرند و یا با مترو ، به این شکل زودتر میرسیدند .
آقای هندی گفت پرواز بوداپست ارزانتر از وین بوده و برای همین آن را انتخاب کرده ولی اگر پرواز را از دست بدهد ، هم پولش رفته و هم زمانش 
شاید 5 دقیقه با هم صحبت کردیم ولی انتخاب آنها قضا و قدر بود نمیدانم به پروازشان رسیدند یا نه که بر اساس شواهد هرگز نمیرسیدند ولی جواب شان برای سوال من جالب بود 
گفتم اگر من جای شما بودم به این شکل خونسرد نمی نشستم و حتما کاری میکردم و هندی جواب داد کاری از دستمان برنمیاید پس چرا استرس داشته باشم ، هر سه نفر تقریبا هم سن بودیم و لی تفاوت نگاهمان سالیان سال از هم دور بود 
من دقیقا سه ساعت پیش با کوله روی دوش زیر باران تمام سعی ام را کردم اتوبوس را از دست ندهم فقط برای اینکه برنامه سفرم خراب نشود و پول بلیط اتوبوس من به اندازه خرید یک ساندویچ بود و این دو نفر بیخیال از پول و زمان ، هر چند آنها هم مثل من بودند ، اگر پولدار بودند بخاطر بلیط ارزانتر  سوار اتوبوس نمیشدند و این همه دردسر .
حس خوشحالی خوبی داشتم من کسی نیستم که به قضا و قدر دل ببندد من کار که قرار است به سرانجام برسانمش خودم انجام میدهم ، سالهاست که در راه سفرهایم با مشکلات مواجه شده ام ولی همین تفاوت نگاه است که یک نفر جهانگرد میشود و دیگری مسافری معمولی  ، شما اگر جای یکی از ما سه نفر بودید چه کار میکردید ؟

 

 

 


 


 

26 ساعت در راه برای رسیده به مقصد

پرواز با بدترین ایر لاین دنیا

چطور از ایر لاین ها خسارت بگیریم

اتفاقات ناخواسته همیشه در سفرها هست ، گاهی خوب و گاهی بد ، خیلی وقت ها برای تغییر شرایط کاری از دستمان برنمی آید پس یا باید با شرایط کنار آمد ، و یا اگر این کار را نکنیم شرایط ما را مجبور به تسلیم شدن میکند ، این بار میخواهم از شرایط پیش آمده سخت در سفرم بگویم  ، جایی که باز قهرمان داستان خودم هستم و تعداد کاراکترهای داستان کم است ، به جز من یک زوج افغانی با فرزند پر سر و صدایشان  ، یک ایرانی مقیم ایتالیا که در این داستان او را آقای ایتالیایی خطاب میکنم چرا که لغات ایتالیایی را چه در صحبت فارسی و چه انگلیسی زیاد به کار می برد و پسری از ترکمنستان که چند ساعتی هم صحبت بودیم  .

قرار بود بعد از یک مدت طولانی به ایران برگردم  آفر ویژه اکراین ایر وی را که  دیدم ،  با خودم گفتم بهتر از این نمیشود،  قیمت خیلی مناسب بود 240 یورو با دو چمدان 23 کیلویی ، پرواز اول از وین به کی یف Kiev  ( پایتخت اکراین ) و بعد از 90 دقیقه پرواز از کی یف به تهران ، مدت پرواز بیشتر از حد معمول  بود ولی با توجه به قیمت ارزش سپری کردن زمان بیشتر در راه را داشت ، ساعت پرواز از وین  25: 3 بود ، مثل همیشه 2 ساعت قبل از پرواز در فرودگاه بودم چمدان ها را تحویل دادم و به سمت گیت خروجی حرکت کردم ، اینجا بود که برای اولین بار زوج افغانی را دیدم فارسی حرف زدنشان توجهم را جلب کرد نمیدانستم قرار است بیش از یک روز با آنها مشکل مشترک داشته باشم .

تقریبا نیمی از مسافران از گیت رد شده بودند که اعلام شد پرواز یک ساعت تاخیر دارد و این یعنی نهایت بدشانسی . من فقط 30 دقیقه وقت داشتم به پرواز دوم برسم با دفتر ایر لاین در وین تماس گرفتم ،  تماس خیلی نویز داشت ، انقدر زیاد بود که متوجه حرف ها نمی شدم و بدتر از آن لهجه نماینده ایرلاین بود که انگلیسی را با لهجه روسی صحبت میکرد ، چند بار تماس را تکرار کردیم ، خیلی دردسر کشیدم تا متوجه حرف هایش شوم ، قرار شد چمدان ها را پس بگیرم تا پرواز جایگزین به من بدهند ولی تنها شخصی که در سالن بود با تماسی که با دفتر ایر لاین در کی یف داشت گفت 30 دقیقه فرصت هست و همین زمان کافی است ، از من نه و از او آری ،  به هر حال چمدان ها را تحویل ندادند و اگر سوار هواپیما نمیشدم ممکن بود هر دو چمدان گم شوند پس به ناچار سوار شدم ، نیم ساعت هم داخل هواپیما نشستیم و تاخیر شد 90 دقیقه و دیگر مطمین شدم پرواز دوم را از دست میدهم .

وقتی به فرودگاه کی یف رسیدم با سرعت تمام برای پرواز دوم حرکت کردم ولی بعد از کلی معطلی در ترنسفر دسک  Transfer desk  خانمی رسید و گفت پرواز رفته و حالا سوال های متدوال ، چه کنم ؟ پرواز جایگزین ؟ چمدان ها ؟

اینجا بود که برای اولین بار آقای ایتالیایی را دیدم و برای بار دوم زوج افغانی را ، پس شدیم 4 نفر و یک کودک با یک مشکل مشترک ، هیچوقت فکر نمیکردم یک ایر لاین اروپایی انقدر بی برنامه باشد خانمی که مسئول بود نمیدانست چه کند  ،گویی بار اولش بود  ما را به سمت کنترل پاسپورت هدایت کرد و رفت و گفت از اینجا خارج شوید ، آن هم قسمت کنترل پاسپورت دیپلمات ها و خدمه پرواز ، برایم عجیب بود چرا از ان قسمت ، در مسیر حرکت ماموری سمت ما آمد و گفت کجا ؟ تا خواستم بگویم این خانوم گفته از این جا خارج شوم  دیدم خانوم محترم محو شده گفت مگر خلبان یا دیپلمات هستی ، گفتم نه ولی همکار شما گفت ، گفت نمیشود و باز برگشت به ترنسفر دسک گفتم نمی گذارند وارد شوم نماینده ایر لاین اینجا نیست ؟ گفت نه فقط من هستم ، خیلی آرام و خونسرد بود ، راه دوم که پیشنهاد داد این بود که از قسمت معمولی کنترل پاسپورت بروید ، قسمت معمولی کنترل پاسپورت هم گفت مگر شما ویزای اکراین دارید که میخواهید وارد شوید ؟

و بازی شروع شد برگشت به ترنسفر دسک  ، گفتم  نمیشود ، کسی از مامورین ایر لاین نمیآید ؟ جواب باز هم نه بود ، من ویزای اکران ندارم پرواز بعدی چه ساعتی است ؟ اولین پرواز  فردا صبح ساعت 30/9 به سمت استانبول است،  

چرا استانبول ؟ حالا تا آنجا برو بعد راهی پیدا میشود ، کم کم به نقطه جوش رسیدم و با این برخورد نمیشد خونسرد بود ، مودبانه ولی با صدای بلند اعتراض کردم جواب نداد مثل اینکه صدایم را نمیشنید و شاید دوست نداشت بشنود ، آقای ایتالیایی هم شروع به اعتراض با صدای بلند کرد و بین حرف هایش فحش های ایتالیایی میداد ، جملاتش را میفهمیدم چون اولین کلمات ایتالیایی که یاد گرفته بودم این جمله ها بودند . ایتالیایی ها هم مثل ما در این شرایط لغات خاص زیاد دارند .

تا فردا چه کنم ؟ شب را کجا سپری کنم  ؟ هتل به من میدهید ؟ 

همکار دیگر آمد ، هیچکس درست جواب نمیداد و جالب اینکه همه خونسرد و انگار نه انگار در یک فرودگاه بزرگ در اروپا هستی ، هر چند این کشور فقط از نظر جغرافیایی در اروپاست و فکرها متعلق به سالها قبل است ، خانوم دوم گفت از کنترل پروازهای ترانسفر رد شوید بلیط هم که دارید قسمت اطلاعات در طبقه دوم مامور ایرلاین می آیند برای هتل و غذا ، با خودم گفتم بالاخره اعتراض ها جواب داد به سمت گیت راه افتادم ، گیت  D6، نوبت کنترل پاسپورت و چمدان بود تا به سالن ترنسفر برسم ، خانمی که آنجا بود حرف هایم را متوجه نشد و باز داستان دیگر شروع شد به مامور امنیت خبر داد و مامور امنیت گفت خیلی حرف میزنید گفتم فقط میخواهم از اینجا کنترل و رد شوم گفت وظیفه من ایجاد امنیت است و اگر زیاد حرف بزنی دستگیر و زندان و کلمه زندان را به فارسی هم گفت ، مشکل جدید داشت به تراژدی تبدیل میشد باز هم ترنسفر دسک و گفتم حتما باید یکی با من بیاید و به مامورین بفهماند بعد از کلی معتلی بالاخره یکی از مسافرین که روسی بلد بود ، خود جوش کمک کرد ،  از قسمت کنترل رد شدم تا به طبقه دوم قسمت ترنسفر رسیدم و به میز اطلاعات رفتم

خانم خونسرد دیگر

قرار است نماینده ایر لاین به مشکل ما رسیدگی کند

صبر کنید

نیم ساعت گذشت

نماینده نیامد ؟ چه شد ؟

صبر کنید 45 دقیقه

بعد از 45 دقیقه

صبر کنید چقدر

45 دقیقه

دیگر کاسه صبرم لبریز شده بود

هر بار سوال میکنم میگویی 45 دقیقه این یعنی چه ؟ نمیدانم به من گفتند 45 دقیقه ، به متد های دیگر متوسل شدم ، اینجا مسئول کیست ؟ میخواهم با او صحبت کنم ظاهرا شما دوست ندارید وظیفه تان را انجام دهید ،  زنگ زد ، ولی از اینجای کار به بعد جریان جالب شد گویی به طور ناگهانی تمام کارکنان آایمر گرفتند و انگلیسی هم یادشان رفت ، من انگلیسی میگفتم و آنها روسی جوای میدادند !

آقای ایتالیایی هم فاز ایتالیایی گرفت باز هم چند کلمه ایتالیایی قاطی انگلیسی اش کرد و شروع به اعتراض که چه طرز برخورد است ، چرا دروغ میگویید و .

بالاخره نماینده ای از ایر لاین آمد وگفت ویزا ندارید ، و نمیتوانید وارد شهر شوید پس از هتل خبری نیست ، صبر کنید تا ببینیم چه میشود  و باز شاهکاری دیگر از آقا ایتالیایی که با داد و فریاد باعث شد مامورین عصبانی شوند و بروند .تا ساعت 11 صبر کردیم و خبری نشد ، در همین موقع با خودم گفتم اینها به هیچ وجه به اعتراض واکنش نشان نمیدهند اگر قرار بود کسی جواب گو باشد بعد از چند ساعت باید اتفاقی می افتاد ،  به سمت  میز اطلاعات رفتم و گفتم فرض میکنیم شما مسافر هستید و به کشور من آمدید و من مامور کنترل ، به زبان کشورخودم سخن میگویم و کار شما را راه نمی اندازم احساس شما چسیت ؟

آیا کار درستی است ؟ روشم جواب داد در مدت پنج دقیقه آایمرش برطرف شد و باز انگلیسی یاد گرفت از مهمان نوازی ایرانی ها گفتم و . پسری از کشور ترکمنستان هم آنجا بود ابتدا فکر کردم ایرانی است شروع به صحبت کردیم مشکلش به مراتب خنده دار تر و عجیب تر از ما بود

مامورین به هواپیما رفته بودند و او را بیرون آورده بودند و گفته بودند برای رفتن به کشور مقصدش نیاز به ویزا دارد بعد از ترک هواپیما فهمیده بودند اشتباه شده و او مجبور بود مثل ما در فرودگاه سرگردان باشد ولی خیلی خونسرد بود و میگفت  با عصبانیت که مشکل حل نمیشود .

سر صحبت باز شد ، من و پسر ترکمن و مامور اطلاعات شروع به صحبت کردیم و من کلی از فرهنگ بالای ایرانی صحبت کردم جریان خوب پیش میرفت تا اینکه غذا را آوردند و وقتی خانمی که غذا را همراه داشت به سمت آقا ایتالیایی رفت ، صدای داد بلند شد و آقای ایتالیایی با لگد غذا را در سالن فرودگاه پخش کرد و عکس العمل بقیه جالب بود ، گفتند این بود فرهنگ ایرانی ؟ من جواب قانع کننده ای نداشتم ، مامورین امنیتی را صدا زدند و آنها هم آقای ایتالیایی را با خودشان بردند ، هر جای دنیا که باشید همیشه یک ایرانی پیدا میشود که با برخوردش تمام کارها را خراب کند .

این طرز فکر که چون چند وقتی در اروپا زندگی کردی ادعای حق و حقوقت را داشته باشی برای فیلم هاست اگر مسیرت به  کشور عقب مانده بیافتد  هیچ کاری از دستت برنمی آید ، پس من هم با شرایط کنار آمدم با پسر ترکمن شروع به صحبت کردیم و حداقل کمی با فرهنگ مردم ترکمنستان آشنا شدم ، برنامه نویس کامپیوتر  بود و من را یاد دوران دبیرستانم انداخت زمانی که من هم برنامه مینوشتم ،  دوست داشت نظر ایرانی ها را در مورد کشورش بداند ، کاری به شرایط سخت کشورش نداشت و با تلاش زیاد توانسته بود کار خوبی در اروپا داشته باشد برخلاف خیلی از هم سنهایش در ایران که مثل داستانهای فانتزی منتظر هستند پول از آسمان برایشان ببارد .

دو ساعتی صحبت کردیم و بعد چشمانم داشت بسته میشد نور زیاد و صداهای داخل فرودگاه هم دیگر اثری نداشت او به یک قسمت رفت و من هم چند صندلی خالی پیدا کردم ، سرم را روی صندلی گذاشتم و خواب عمیق . ساعت حدود 4 صبح از سرما بیدار شدم هوا 15 درجه زیر صفر بود ، فقط کاپشن پوشیدم و باز خواب حدود 5 خانمی من را بیدار کرد و گفت از پرواز جا نمانی گفتم پروازم نه و سی صبح است و وقت دارم تا صبح به صورت گسسته خواب و بیدار بودم تا ساعت 8 صبح که بیدار شدم  ، پسر ترکمن را دیدم ،  با هم قهوه ای خوردیم و گپ زدیم و بعد هر کس به سمت گیت خروج خود ، در گیت خروج آقای ایتالیایی را دیدم ، نگاه از خود راضی اش هنوز بود ، هیچ کدام عکس العملی نشان  ندادیم و از شانس صندلی هایمان در هواپیما کنار هم بود تا استانبول .

گفته بودند در استانبول به ترانسفر دیسک برویم برای بلیط ایران ولی در آنجا اظهار بی اطلاعی کردند ولی ماموری که آنجا بود هم برخورد بهتری داشت هم کار بلد تر بود بالاخره قرار شد با پرواز اطلس گلوبال ساعت سه ونیم به سمت ایران پرواز کنیم ،حدود یک روز در راه بودم و تازه آخرین قسمت مانده بود ، زمان پرواز 4 ساعتی حالا بیشتر از یک روز داشت طول میکشید .

گیت خروج پر بود از ایرانی ها خیلی وقت بود انقدر ایرانی را یکجا ندیده بودم ، پوشش ها ، حرف زدن ها و سوغاتی هایی که فقط مختص ایرانی هاست  ،  ده سال پیش برای اولین بار استانبول بودم و هیچ تغییریی در مسافران امروزی ندیدم فقط وای فای اضافه شده بود ، کانکت بودن همه برای دنیای مجازی  ، ایرانی ها را همه جای دنیا میشود با این مشخصات پیدا کرد. به نظر من یکی از بزرگترین مشکلات در ایران همین است که مردم سفر میروند نه برای دیدن جاهای جدید برای فخر فروشی و این شاخصه فقط مختص ایرانی هاست .

سرانجام زمان پرواز رسید  و بعد از چهار  ساعت راه  بالاخره ساعت هشت شب ( با احتساب یک ساعت و نیم اختلاف ساعت)  به فرودگاه امام خمینی رسیدم ، خوشحال بودم که به مقصدم رسیده ام ، ولی مشکل آخر مانده بود ، چون پرواز آخر پرواز ترکیه ای  بود چمدان ها نرسیده بود باید به قسمت جامه دان فرودگاه میرفتم و فرم پر میکردم برای چمدان هامیم ، اینجا آخرین جایی بود که آقای ایتالیایی و زوج افغانی و فرزندشان را دیدم  ، قرار شد وقتی چمدان ها با پرواز بعدی اکراین ایر وی میرسند با من تماس بگیرند .

ساعت 12:30 روز قبل به وقت وین از محل اقامتم خارج شده بودم و ساعت 20 به وقت محلی ایران به فرودگاه رسیده بودم و هنوز حدود 1 ساعت راه تا خانه داشتم با احتساب اختلاف ساعت حدود 28 ساعت در راه فقط برای یک مسیر 4 ساعتی .

مجبور بودم با شرایط کنار بیاییم ولی تصمیم گرفتم تمام تلاشم را برای گرفتن خسارت از ایر لاین انجام دهم ، کلی در اینترنت تحقیق کردم  ، از طریق سایت AirHelp بر علیه ایر لاین شکایت کردم و بعد از ارسال کل مدارک از طریق سایت اعلام شد حداکثر تا 3 ماه به پرونده من رسیدگی خواهد شد و در صورت گرفتن خسارت  25 درصد به AirHelp تعلق خواهد گرفت ، من در  سفرهایم  تجربه سپری کردن شب در  کوهستان ، جنگل و کویر در تابستان و زمستان را داشتم  ، خوابیدن در فرودگاه به این شکل تجربه جدیدی بود ولی این بار به اختیار نبود ، مجبور بودم ، بعد از سه ماه جواب رسید ، ایر لاین مجبور شد 400 یورو خسارت بپردازد که 100 یورو کمسیون AirHelp  بود و 300 یورو سهم من ، تقریبا تمام خسارت مالی ام جبران شد نمیدانم بقیه مسافران هم کاری مشابه انجام دادند و خسارت گرفتند یا نه ؟ با توجه به شناختی که در طول سفر ایجاد شد فکر نمیکنم .

در دنیا برای هر مشکلی راه کاری وجود دارد فقط باید راه حل را پیدا کرد کنفسیوس میگوید اینقدر به تاریکی لعنت نفرستید ، یک شمع روشن کنید .

 

 

 

 

 

 

 

.

 

 

 

 

 

 


پاریس دوستت دارم

پرسه در پاریس : قبل از غروب

فرانسه از آن کشورهایی است که هر کس دلیلی  برای سفر به این کشور دارد ، تاریخ ،  ادبیات ، ورزش ، سینما و .

برنامه سفرم را جوری چیده بودم که از آمستردام در هلند به پاریس بروم و از پاریس به رم و با ایتالیا به سفر یک ماهه ام  در اروپا خاتمه دهم .

ساعت 10 صبح آمستردام را به مقصد پاریس ترک کردم ، قطارسریع السیر بهترین راه بود و فاصله 550 کیلومتری این دو شهر را در 3:41 دقیقه طی میکرد .راس ساعت  1:41 به پاریس رسیدم ، کنجکاو بودم بدانم فرنگی که خواهم دید ، چقدر با فرنگی که فقط از آن شنیده بودم و در فیلم ها دیده بودم  تفاوت دارد آیا من هم شیفته پاریس میشوم یا .؟ سوال های زیادی بود که باید در مدت اقامت 4 روزه ام در پاریس به جواب آنها میرسیدم .

پاریس جایی بود که بدون اینکه دیده باشم ، می‌شناختمش پس نوبت آن شده بود که من هم  تانگویی  در سرزمین ناپلیون داشته باشم ، در کافه های پاریس با ژول ورن و دوما و همینگوی سر یک میز بنشینم و از دوران کودکی ای که ، با داستانهایشان برایم ساختند بگویم با امیلی شهر را کشف کنم ، نیمه شب  پاریسی ام را با نیکول کیدمن در  مولن روژ باشم  ، برای کشف راز داوینچی ساعت ها در لوور پرسه بزنم ، ناقوس های نوتردام را با کازیمو به صدا در آورم و در آخر  با صادق هدایت در پرلاشز ملاقاتی داشته باشم  ، زمان زیادی برای دیدن سمبل شهر انتظار کشیده بودم ولی با خودم پیمان بسته بودم ایفل را در انتظار بگذارم قرار نبود اولین جایی باشد که میبینم  .

حالا در خاک شش‌ضلعی فرانسه بودم   سومین کشور بزرگ قاره اروپا (یک سوم گستره ایران). تقریبا هم جمعیت با ایران (83 میلیون ) ولی اختلاف عدد توریست هایش با ایران از زمین تا آسمان ،  تعداد توریست هایش در سال 2018 حدود   90 میلیون ( بیشتر از جمعیت کشورش) ، مسلما یکی از دلایلش این است که آنها چهارمین کشور دارنده بیشترین میراث جهانی یونسکو در جهان هستند .

ترمینال Gare du Nord یک ایستگاه قطار معمولی بود تا اینجا زیاد با کشورهای دیگر تفاوت نداشت ولی شنیدن زبان فرانسوی از بلندگوی ترمینال خبر از رسیدن به پاریس میداد .

جملاتی را که از بلند گوی ایستگاه می شنیدم متوجه نمیشدم ولی میشد حدس زد مثل بقیه ایستگاه ها برای اعلام برنامه های قطارهاست از زبان فرانسه که  در ۲۹ کشور  زبان‌ رسمی است شاید 20 لغت میدانستم  ، زبانی که در قاره آفریقا بیشتر از خود فرانسه به آن صحبت میشود و جالب اینکه جمهوری دموکراتیک گو» پرجمعیت‌ترین کشور فرانسوی زبان در جهان است نه فرانسه .  از هیاهوی صدای قطارها و مردم در ترمینال خارج شدم و با اتوبوس به محل اقامتم در منطقه 20 رفتم تا از غروب گشت در شهر رو شروع کنم .

‏در سال 1768 جغرافی‌دانان تصمیم میگیرند همه مسافت‌ها را در پاریس بر اساس موقعیت کلیسای نوتردام اندازه‌گیری کنند. در حال حاضر هم نقشه مناطق بیست گانه پاریس حونی شکل است  و نوتردام در مرکز این دایره حونی قرار گرفته.این دلیل خوبی بود که من از منطقه بیست که در آنجا ست داشتم به سمت مرکز پاریس بروم ، البته با پای پیاده ،  پیاده روی را از پارک Belleville parc de شروع کردم ، مرتفع ترین پارک پاریس که بر روی یک تپه 108 متری ساخته شده و از تراس 30 متری آن میشد پانورامای پاریس را دید ، پس بر فراز بلندی ایستادم و برای دقایقی پاریس را از بلندی دیدم و بعد شروع به حرکت کردم مسافت زیادی را باید پیاده میرفتم ، نقشه ، راه مستقیم را حدود 5 کیلومتر نشان میداد ولی من قرار بود نبود مستقیم به سمت نوتردام بروم با توجه به برنامه ریزی ام مسیر من شاید 8 کیلومتری میشد  ، هر چند پاریس سیستم حمل و نقلی با کیفیت عالی دارد  ولی قصد نداشتم از آن استفاده کنم ،  در روزهای بعد فرصت استفاده از سومین مترو گسترده دنیا با 214 کیلومتر را داشتم پرکاربردترین خط متروی اروپا بعد از مسکو با 14 ایستگاه و مترویی که دارای  بزرگترین ایستگاه متروی جهان (Chtelet-Les Halles) .است .

اولین نقطه توقف بعد از 2 کیلومتر میدان جمهوری (Place de la République) بود میدانی بین سه ناحیه  ۳، ۱۰ و ۱۱ پاریس ، میدانی که در مرکزش  مجسمه 9 متری ماریان (Marianne) یکی از سمبل های ملی فرانسه و نماد آزادی و صلح با یک شاخه زیتون در دست به نشانه صلح و پیروزی است .

یاد داستان نوح افتادم ، وقتی بعد از طوفان  میخواست خشکی را پیدا کند هر پرنده ای را به سویی فرستاد بعد از مدتی کبوتری سفید با یک شاخه زیتون در منقار خود بازگشت و از آن پس زیتون و کبوتر نشانه صلح شدند .

میدان جمهوری پاریس یک هم نام در تهران دارد ولی بزرگترین تفاوت بین این دو میدان از نظر من وجود ماریان است ، در ایران هیچ میدانی با تندیس یک زن مزین نمیشود ، با وجود اینکه سرزمین من ن معروف زیادی دارد چه در افسانه ها و چه در دنیای واقعی .

بعد به سمت مرکز ژرژ پمپیدو (The Centre Pompidou ) حرکت کردم باید 1.6 کیلومتر پیاده میرفتم تا به ایستگاه توقف دوم برسم پنجمین سایت توریستی  پاریس با 3.8 میلیون بازدید کننده .

بزرگترین موزه‌ هنر مدرن جهان با ۱۷۷۰۰ متر مربع زیر‌بنا و معماری جنجال‌برانگیز که در سال ۱۹۷۷ به نام ژرژ پمپیدو»، رییس جمهور فرانسه بنا شده بود .

ساختمان طوری طراحی شده که تمام ‌ لوله‌کشی‌ها، کانال‌های هوا، سیم‌کشی‌ها و حتی تیر‌ها و ستون‌ها در بیرون نما قرار دارند  ، منتقدانش  آن را مدرنیته‌ی اغراق‌شده و شبیه انسانی می‌دانند که دل و روده‌اش بیرون بدن قرار دارد . ولی تعداد بازدید کننده های آن در هرسال  ، نشان از این دارد که با نظر منتقدان موافق نیستند ،

اگر نمیدانستم اینجا پومپیدو است و جمعیت هنر دوست اطرافش با آن تیپ های هنری خاص نبودند شاید فکر میکردم که یک ساختمان نیمه کاره است که معمار نتوانسته ایده اش را کامل پیاده کند و رهایش کرده ، بازدید کامل از ساختمان با توجه به زمانی که داشتم مقدور نبود چرخی در اطراف آن زدم ، کافه ای پیدا کردم و نشستم ،  از گذشته های دور قهوه و هنر در کنار هم بودند پس چه جایی بهتر از اینجا برای نوشیدن اولین قهوه فرانسوی همراه با کروسان ، دو یار جدانشدنی فرانسوی که شهرتشان جهانی است ، هر چند گفته میشود کروسان اولین بار توسط اتریش ها به دنیا معرفی شد و توسط مار انتوانت به فرانسه راه پیدا کرد ، دوست داشتم زمان بیشتری را در آنجا سپری کنم ولی باید به مسیر ادامه میدادم .

 

 

 

ملاقات با گوژپشت پاریس :  بعد از غروب

 

 سومین ایستگاه توقف در فاصله 450 متری بود  برج سنت ژاک (سنت جیمز)  Saint-Jacques Tower  در منطقه 4 . برج گوتیک 52 متری که تنها باقی‌مانده کلیسای سده شانزدهمی سن-ژاک لا بوچری (سنت جیمز قصاب‌ها) بود  که در ۱۷۹۷ و طی انقلاب فرانسه ویران شده بود  ، برجی که در سال 1998 به عنوان یک قسمت  از راه سنت جیمز (  Way of St. James) در میراث جهانی یونسکو به ثبت رسیده بود . برج در محله له آل ، جایی که بزرگترین ایستگاه مترو دنیا در آن قرار داشت ، قرار گرفته بود .

در مورد کلیسای سانتیاگو د کامپوستلا قبلا خوانده بودم کلیسایی که به عنوان مقصد اصلی پیروان راه سنت جیمز” که یک مسیر مهم زیارتی در سالهای قرون وسطی بود شناخته می شد. پیروانش از تمام اروپا و با پای پیاده به سمتش میروند و راهنمای مسیرشان صدف ها هستند و این برج سالیان سال یکه و تنها سر جایش مانده بود تا  زائران مسیر را گم نکنند .

پیروان این راه برای رسیدن به مقصدشان روزها در راه هستند ، تجربه این کار را به شکل دیگر داشتم روزها پیاده روی در دل طبیعت تا رسیدن به مقصد در باران و گرما ، وقتی هدف داشته باشی دشواری راه به چشم نمی آید ، به این فکر میکردم که تا به حال چند هزار نفر در طول این مسیر در کنار این برج در جایی که من نشسته ام ، بوده اند و شب را به صبح رسانده اند ، در آن بعد از ظهر من هم گام در مسیر سنت جیمز گذاشته بودم ولی با هدف و تفکری  متفاوت ، قبل از حرکت به سمت ایستگاه بعد در 20 متر آنطرف تر از برج مرد مسلمانی را دیدم که در گوشه ای مشغول عبادت بود ، نمیدانم چنین صحنه ای چند بار در اینجا تکرار شده بود خوش شانس بودم که  این دو منظره را در  کنار هم و در آن شرایط میدیدم   ، توقف بعد 750 متر آنطرف تر بود در جلوی ساختمان شهرداری (Hôtel de Ville ) بود .

ایستگاه پنجم ساختمان شهردای پاریس بود ، ساختمانی که به نظر من زیبایی دیگر عمارت های شهرداری اروپا را ندارد و فقط توقفی کوتاه آنجا داشتم .

به رود سن (Seine )رسیده بودم شریان اصلی زندگی در پاریس هر جا رود پر آبی باشد زندگی مفهوم دیگری دارد طول 777 کیلومتری اش با سه 7 که عدد مقدس در تمام فرهنگ هاست و شاید خوش یمنی این سه هفت است که پاریس انقدر مورد توجه توریست هاست.

 رود سن 37 پل دارد و هر کدام از این پل ها داستان تاریخی خود را دارند ،  قدیمی ترین پل (پونت نئوف که به معنای پل جدید)  است  و شاید معروف ترین آنها پل عشاق با هزاران قفل روی آن  پلی که عشاق قفل های عشقشان را روی آن میبندند و کلیدش را به رود سن به امانت می سپارند تا عشقشان جاودان بماند ولی مسیر من به ابتدای  پل  Pont d'Arcole  ختم میشد  ، روی این پل هم مثل دیگر پل های پاریس پر بود از آوازخوان هایی که سبک های مختلف موسیقی را  مینواختند و میخوانند و من فرصت نداشتم تا کنار تک تک آنها باشم و به صدایشان گوش کنم برای دیدن نوتردام اشتیاق داشتم میخواستم هر چه سریعتر به کلیسا برسم و ناقوس هایش را  به صدا در آورم و مثل کارگردان های فیلم پاریس دوستت داریم ، فریاد بزنم پاریس من هم دوستت دارم .

 هوا تاریک شده بود  و حالا پاریس داشت از شبش برای من رو نمایی میکرد و قدم زدن در پاریس داشت شکل دیگری  میگرفت  ، به ایل دولاسیته Île de la Cité  ( جزیره شهر) رسیدم یکی از دوجزیره رود سن در پاریس ، نام جزیره دوم ایل سن لویی    Île Saint-Louis است که به افتخار لویی پادشاه فرانسه به این نام خوانده میشود دو جزیره در کنار هم و از بالا به شکل کشتی بر روی آب سن هستند.

برخی باورها بر این است که  در ۵۲ سال قبل از میلاد مسیح و در دوران جنگ ها و لشگری کشی های ژولیوس سزار قوم کوچکی در این جزیره زندگی می کرده اند و چون دسترسی به این جزیره در آن زمان دشوار بوده  امنیت بالایی داشته  و ست در پاریس از همین جزیره آغاز شده است

 (Notre Dame Cathedral) کلیسای نوتردام

از معدود لغات فرانسه که میدانستم معنای نوتردام بود که میشد بانوی ما در اروپا کلیساهای زیادی با نام بانوی ما وجود دارد که با نام شهر از هم تفکیک میشوند . ولی اصلی ترین کلیسا ، در دل پاریس قرار داشت به روبروی کلیسا رفتم چشم در چشم 28 مجسمه بالای در ورودی و بین دو برج 69 متری ایستادم و تمام صحنه های که از قبل در خیالم با فیلم ها و داستان هایش داشتم مرور کردم ، اولین جرقه های شناخت کلیسای نتردام برای من با دیدن فیلم گوژپشت نتردام که در سال 1956 ( خیلی قبل تر از اینکه متولد شوم ) ساخته شده بود ، شکل گرفته بود ، این فیلم  اولین نسخه رنگی اقتباس شده از این رمان بود ، از آن زمان بود که میخواستم نتردام را ببینم و حالا اینجا بودم در کنار یکی از اولین کلیساهایی که به سبک گوتیگ ساخته شده بود کلیسایی که تا مدت ها بزرگترین کلیسای اروپا بود ولی امروز نه تنها در اروپا بلکه در فرانسه هم مقام اولی خود را از دست داده شاید بیشتر از هر کسی در دنیا این کلیسا برای ناپلئون بناپارت خاص باشد چرا که تاج گذاری اش در این کلیسا بوده

تعداد افرادی در طول 200 سال در ساخت کلیسا مشارکت داشتند مشخص نیست از کشیش ها و معماران تا مجسمه سازان و  مردمی که برای ساختش مالیات داده بودند ولی ویکتور هوگو با نوشتن کتابش در مورد نوتردام این کلیسا را برای همیشه جاودان کرد از 1911 تا امروز 7 اثر سینمایی 1 سریال و یک انیمیشن از رمان گوژپشت نتردام ساخته شده است  البته امار دقیق احتمالا بیشتر است ، در هنگام انتشار کتاب در ۱۸۳۱ کلیسای در حال تخریب بود. اما در10 سال بعد از انتشار کتاب تصمیم به بازسازی گرفته شد  و این بازسازی 23 سال طول کشید  همین امار و ارقام باعث شده سالانه بین 12 تا 13 میلیون نفر از این کلیسا بازدید داشته باشند .

شب بود و امکان بازدید از داخل کلیسا را در آن لحظه نداشتم ، در کنار شلوغی جمعیت و نمایش های اطراف کلیسا  طول و عرض 48 -130 متری اش را قدم زدم ، عکس هایم را گرفتم و در انتها ناقوس ها را به نشانه رسیدن به هدفم به صدا در آوردم و حالا نوبت برگشت به محل اقامتم  ولی این بار با مترو بود بهترین زمان برای گوش دادن به موزیک Parisian walkway    از گری مور  ، هدفون را در گوشم گذاشتم ، دکمه پلی را زدم و .

 

 

 

 

 


در جستجوی رویای کودکی/از کاشان تا آلپ

اولین نقش هایی که کودکان معمولا میکشند به شکل یک خانه است شاید کودکان هم از ابتدا میدانند در آینده نیاز مبرمی به خانه دارند. همانطور که مهمترین نیاز بشر برای زندگی ست در جایی امن است . انسانهای اولیه در غارساکن شدند ، با پیشرفت علم و به مرور زمان ساختن خانه شکل گرفت  ، ساخت خانه به نسبت جایگاه زندگی بشر متفاوت بود و این باعث شد معماری خانه ها قسمتی از هویت فرهنگی هر تمدن و کشورشود. این تفاوت معماری بخش عمده ای در جذب گردشگر برای هر کشوری را ایفا میکند  . معماری سالهای دور ایران یکی از بهترین نوع معماری های در جهان است ، هر قسمت از یک خانه های قدیمی ایرانی داستانی دارد شنیدنی ، و تنوع اقلیمی ایران باعث بوجود آمدن معماری های مختلفی شد است از خانه های پلکانی خاص ماسوله تا خانه های ساخته شده در دل کوه در کندوان تبریز یا میمند کرمان و یا خانه های موزه میراث روستایی گیلان . یکی از بهترین نمونه های خانه های تاریخی در ایران و حتی در جهان در شهر کاشان قرار دارد ، خانه هایی که متاسفانه در ایران کمتر به آن پرداخته شده و شاید خیلی از ایرانیان در این بار اطلاعات کافی ندارند ، ولی به جای آن تمام توریست هایی که به ایران می آیند حتما به کاشان سر میزنند و از این خانه ها دیدن میکنند.

در کاشان وقتی به خیابان علوی بروید خانه هایی میبیند که به نظر من برای دیدن هر کدام باید ساعت ها وقت گذاشت خانه عباسیان ، بروجردی ها ، طباطبایی ها و عامری ها .

خانه بروجردی ها بخاطر نقاشی های کمال الملک  و بادگیر زیبایش شهرت بیشتری دارد ،ولی شکل کلی همه خانه ها  همان شکلی است که متولدین دهه پنجاه به قبل به یاد دارند ، خانه ای با حیاط بزرگ با حوضی که معمولا آبی است در وسط آن  .

با ورود به داخل تمام خانه ها ، با معماری بینظیر ، گچ بری و آینه کاری  ، پنجره های رنگی ،  مواجه میشوید ولی داستان خانه جدای این عناصر شما را به یاد خانه  مادر بزرگ و پدر بزرگ می اندازد به تابستان هایی که میوه ها زیر نور آفتاب و مهتاب در حوض میرقصیدند و گلدان های پر از گل اطلسی و شمع دانی در اطراف حوض قرار داشتند ، آن حس آبتنی در چله تابستان که حوض حیاط خانه مادر بزرگ تبدیل به بزرگترین استخر دنیا میشد ،برای یک آبتنی تابستانی . تختی کنار حیاط که بیشتر شب ها فامیل دور هم جمع میشدند تا از میوه هایی که در حوض خنک شده بود بخورند و بدون توجه به زمان گپ بزنند .

و وقتی وارد اتاق ها میشدی گرمای کرسی های زمستان را هنوز میتوانستی حس کنی ، نشستن دور کرسی و قصه ها

و خاطرات مادربزرگ ها که هیجان شنیدنش از دیدن انیمیشن های 3D  امروز هم بیشتر بود .

برایم سوال بود که آیا توریست ها هم میتوانند این احساس را  با خواندن مطالب نوشته شده از خانه درک کنند یا فقط به ظرافت کارهای استادان معمار توجه میکنند به گچ بری  یا آینه کاری  ، آیا آنها هم میدانند اندرونی و بیرونی چیست؟ قسمت بهار خواب و زمستان خواب چه فرقی دارد ؟وقتی ما حمام هایی به این کاملی در خانه هایمان داشتیم آنها چطور حمام میکردند؟ .آیا میدانند این بادگیر ها در تابستان چه خنکی به محیط خانه میبخشیده ؟و آیا میدانند تعریف قصه مادر بزرگ دور کرسی یعنی چه ؟و هزاران سوال دیگر .

تمام لذتی که میشد از یک خانه برد از خانه بروجردی ها بردم ، همه جور معماری ایرانی داشت بعد نوبت خانه های دیگر شد ، زیبایی خانه ها از نوشته هایی که خوانده بودم و عکس هایی که دیده بودم بیشتر بود و به همین دلیل است که تا به حال سه بار به  کاشان سفر کرده ام . دیدن خانه های زیبای کاشان بهانه ای شد تا دیدن خانه های محلی را در کشورهای دیگر هم دنبال کنم خانه هایی از جنس تاریخ  و شاید هم یه دلیل ماورایی دیگر  ، به این دلیل که نمیدانم ریشه در کجا دارد؟ از زمان کودکی خانه هایی که نقاشی میکردم ،  با خانه هایی که در شهر محل ستم بود فرق داشت برای من که در زمان کودکی خانه ای با سقف شیروانی ندیده بودم ، کشیدن خانه هایی که سقف شیروانی داشتند عجیب بود شاید از آن زمان میدانستم که روزی در سفر به اروپا خانه هایی زیادی خواهم دید با سقف شیروانی .

هندوستان

در جستجوی خانه ها ،به خانه های تاریخی هند در شهر جیسلمر و مونداوا رفتم خانه ها سقف شیروانی نداشت مثل ایران ، خانه هایی که ریشه در فرهنگ ایران داشت و صاحب خانه هایشان به خانه هایی که توسط معماران ایرانی ساخته بودند افتخار میکردند. خانه هایی که  در هند به هاولی معروف بودند با همان ظرافت خانه های ایران ، اولین خانه ای که دیدم صاحبش پرسید کجایی هستم وقتی گفتم از ایران ، خوشحال شد ، میگفت در گذشته های دور که این خانه ها را داشتیم کدام تمدنی در دنیا به فکر ساختن خانه هایی به این شکل بوده با اشتیاق تمام خانه را به من نشان داد و از نوشته های فارسی خانه گفت از شیشه هایی که میگفت از ایران آورده شده برای طراحی اتاق های خانه ، از نقش هایی که توسط استادان ایرانی ایجاد شده بود .خانه ها خوب بود ولی حیاط و حوضی به بزرگی خانه های ایران نداشتند ، مسلما کودکان هندی لذت آبتنی تابستانی در حوض خانه را تجربه نکردند و بزرگتر ها هم لذت نشستن بر روی تخت کنار حوض ، ولی آیا به جای این لذت ها تجربه دیگری داشتند ؟ آیا میدانستند شنیدن قصه های مادر بزرگ کنار کرسی چه لذتی دارد ؟

 میهمان نوازی صاحب خانه ها در خانه هایی  با معماری ایرانی  شایسته بود و نشان میداد معماری خانه در نوع برخورد صاحب خانه نیز تاثیر گذار است .

بعد از آن به اقامت گاهم در قلعه ای تاریخی در شهر جیسلمر رفتم و از ایوانی که  با ایوان های ایرانی متفاوت بود مثل یک مهاراجه شهر را دیدم ایوانی بر بلندای قلعه و به اندازه نشستن یک نفر نه به بزرگی ایوان های خانه های ما  ، از جنس سنگ و خاک و بدون حفاظ هایی که ما در ایوان خانه هایمان داشتیم ، خانه های قلعه هم ، حیاط بزرگ و حوض نداشت . اینجا هم از لذت آبتنی و تخت داخل حیاط خبری نبود . قلعه در وسط شهر بود و قسمت اصلی شهر در گذشته داخل قلعه قرار داشت  بهترین جاهای قلعه متعلق به ثروتمندان شهر بود که امروزه به صورت اقامت گاه سنتی برای توریست ها در آمده بود ، دیدن شهر از نگاه مهاراجه ای که در گذشته از این ایوان شهر را میدیده تجربه ای بود فراموش نشدنی . حتی لباس و کلاهی به سبک هندی ها پوشیدم و در بالکن نشتم تا همان حسی که مهاراجه داشته تجربه کنم .

اندونزی

در جزیره خدایان (بالی) و شهر جوجگا در کشور اندونزی به ویلاهایی با معماری قابل قیاس با خانه هایی که از بهشت تصور میکنیم  رفتم ،خانه ها شیروانی داشتند ، جنس شیروانی  ویلاها که از الیاف خاصی درست شده بود با تمام دنیا فرق داشت ، بالی به دلیل داشتن معابد فراوان به جزیره خدایان معروف است .

داخل خانه حیاط های بزرگ داشتند ولی به جای حوض بزرگ در میان حیاط نهر جاری بود  ،مالایی ها آن را کولام Kolam  می نامیدند (حوض ماهی)   ایوان خانه کوچک بود و رو به مزرعه برنج و سبز رنگ ، رنگ غالب محیط ، و این تصویری بود که معمولا در وصف دنیایی بهتر شنیده ایم ، نهرهای جاری ، سبزه زار ، از کشوری که روی خط استواست همین انتظار هم میرود ، تنها به دیدن این ویلا بسنده نکردم تصمیم گرفتم به روستایی در دل جنگل بروم که آبشارهای دوقلویش معروف بود و خانه های مردم فقیر را هم ببینم محیط تغیر نکرد نهر  بزرگتر شد و تبدیل شد به رودخانه ولی در بیرون خانه ها ، با آبشاری بزرگ در ادامه راه . خانه های روستایی محقر بودند ، اینجا  دنیای بهتر بود ولی خانه ها نه . کودکان این خانه ها لذت آبتنی در رود را داشتند و پریدن در حوضچه آبشار ولی نمیشد عکس خورشید و ماه را در جریان رودخانه دید . جریان آب عکس ماه و خورشیدی که در حوض خانه های ایران بود از بین میبرد .نمیشد میوه ای درون نهر انداخت تا خنک شود . تختی کنار رودخانه هم نبود برای شب نشینی .

آفریقای جنوبی

در دهکده لسدی با فرهنگ پنج قبیله معروف آفریقا آشنا شدم ، خانه های دهکده  بسیار کوچک بودند با سقف های شیروانی شبیه سقف های کشور اندونزی . مصالح خانه ها فقط چوب بود و گل و نقش های رنگی روی دیوارها و ماسک هایی که در بیرون خانه آویخته شده بود از حوض خبری نبود شاید هر منطقه ای فقط یک چاه داشت ، حیاطی هم نبود ، در آفریقا دقدقه کودکان و والدین شان  حوض آب و شنای تابستانی و دور همی نبود از قدیم دقدقه آنها جنگ با قبایل دیگر بود و جنگ برای بدست آوردن غذا و بقا ، احتمالا بیشتر قصه های مادربزرگ ها هم در آفریقا در مورد جنگ ودلاوری های مردم قبیله بود ، بچه ها به جای آبتنی روش های مبارزه را می آموختند و با نیزه و کمان آشنا میشدند . فرهنگ  آنها با فرهنگ ما کاملا متفاوت بود آنها مفهوم آرامش زندگی ما را درک نمیکردند و ما مفهموم همیشه جنگیدن آنها را .

در اتریش ،آلمان و  بلژیک خانه ها سقف شیروانی داشتند با همان دودکش معروف نقاشی های کودکی. خانه هایی که  فاخورک هاوز نامیده میشدند ، در بین مصالح دیوار خانه ها از چوب به شکل خاصی استفاده شده ، دیوارهای خانه قاب های چوبی داشتند تا مقاومت دیوارها بالا رود  . نمای خانه ها کاملا متفاوت بود با خانه هایی که دیده بودم .

خانه های آنها هم حوض نداشت  ، در خیابان اصلی  یک آب نمای کوچک بود ولی مطمینا همه بچه های محل برای آبتنی تابستان در آنجا جا نمیشدند ،  پس آنها برای آبتنی تابستان چه کار میکردند؟ میوه ها را در  تابستان کجا نگه میداشتند تا خنک شوند ؟ ،  حیاط بزرگ داشتند ولی  تخت نه  ،  پس برای شب هایی که میخواستند دور هم باشند چه کار میکردند؟

در سوییس و در دل کوه های آلپ خانه های سوییسی با نقاشی های روی دیوار را دیدم ، خانه هایی که لوفتل ماله ری  Luftlmalerei  نامیده میشدند. خانه هایی با سقف های شیروانی همانطور که در کودکی می کشیدم تمام صفحه نقاشی من  سبز بود و پردرخت و یک خانه شیروانی در وسط این سبزی با یه دودکش که زمستان های بی کرسی را گرم میکرد . اینجا همان جایی بود که از کودکی انتظارش را میکشیدم .

نقاشی های دیوار هر کدام مفهومی داشت بیشتر مذهبی بودند و بعضی رویدادهای روزانه  در زمان های گذشته مثل شکار خانه هایی که بعضی هایشان  به سبک خانه های آلمانی ها در داخل دیوار چوب به کار برده شده بود.

خانه های سوییس هم مثل اندونزی توصیف دنیایی دیگر بود با این تفاوت که سوییس خانه محقر نداشت در سوییس احتیاجی به حیاط و حوض نبود پر بود از دریاچه و رودخانه برای آبتنی تابستان و حیاط خانه ها دشت بود سرسبز و پرگل هر چه برای بازی های کودکی میخواستید انجا بود به جای تخت هم روی چمن های دور خانه می نشستند .

در ایتالیا و در پس کوچه های ونیز ، همسفر گاندولوها شدم و در داخل کانال ها خانه های روی آب را دیدم ، شهر کلا روی آب بود آنها حیاط و حوض نداشتند ولی وقتی پنجره اتاق را باز میکردند اطراف خانه کانال آب بود بزرگتر از حوض های ما ولی حیاط چطور ؟ آیا فقط داشتن رودخانه و کانال کنار رودخانه بس بود ؟چطور این خانه ها که در زبان ونیزی کا ca  نامیده میشوند این همه سال روی آب مانده بودند ، وقتی علت را جویا شدم فهمیدم خانه های بر روی چوب های قطور درختان که در آب میگذارند بنا میشوند ونیز کلا روی آب بود و وجود حوض در ونیز معنایی نداشت حیاط هم تقریبا بی معنی بود برای شهری که کلا روی آب است .پس بدون حیاط کجا دور هم جمع میشدند ؟ میوه های تابستان را که نمیشد در کانال انداخت تا خنک شوند ؟ تکلیف میوه های تابستان چه میشد ؟

هلند

در هلند . شهر آمستردام از روستاهای مارکن و شانس سخانس با آسیاب های معروف شان دیدن کردم  ، روستاهایی باز هم با سقف های شیروانی با نهرهای بزرگ آب نه در حیاط بلکه مثل بقیه خانه های اروپایی در کنار خانه ها  ، آیا با وجود نهر احتیاجی به حوض و حیاط بزگ نبود؟  آنها وسیله ای داشتند که در جاهای دیگر نبود ، آنها آسیاب داشتند و به خاطر اقلیمشان کفش های چوبی میپوشیدند .در هلند هم مثل بقیه اروپا از حیاط به شکل خانه های ما با تخت و حوض برای آب تنی تابستانی خبری نبود .

کوچکترین خانه دنیا

و در دل این جستجو به کوچکترین خانه دنیا در آمستردام  سر زدم خانه ای به عرض 1 متر با پلاک هفت ، عدد مقدس بیشتر ادیان دنیا هفت روز هفته هفت دریا هفت آسمان و خیلی هفت دیگر ، مسلما نه حیاطی داشت و نه حوضی .زندگی در این خانه چطور بود ؟

خانه های مکعبی

در این جستجو به خانه های مدرن هم سرزدم  خانه های مکعبی در رتردام هلند  ،  خانه هایی با معماری فراتر از زمان حال ، هر خانه به شکل یک مکعب بود بر روی یک ستون ولی خانه ها روی سطح صاف مکعب نبود روی لبه تیز مکعب بود ،خانه هایی که بازدید کننده از بیرون دایما با خودش کلنجار میرفت چطور داخل خانه راه میروند چطور میخوابند خوب این خانه هم نه حیاط داشت نه حوض.آیا  معمار این سازه میدانسته در ایران حیاط و حوض نقش مهمی داشته ؟آیا میدانسته که فقط حیاط خانه های ما از هر کدام از این خانه های مکعبی بزرگتر است ؟

آیا بچه هایی که در خانه هایی به شکل آینده زندگی میکنند میدانند حوض چیست ؟ خانه های بدون دودکش و کرسی

پس مادر بزرگ ها در این خانه ها چطور بچه ها را گرد هم می آورند و برایشان قصه تعریف میکنند؟

یعنی موضوع قصه ها در آینده چیست ؟ چه بر سر عکس ماه و خورشید می آید وقتی آبی در خانه نیست که خودشان را درون آن بیاندازند؟ و هزاران چرای دیگر . چرا بین هلند قدیم و جدید انقدر تفاوت بود ؟

 

 

مجارستان  : یک روستا دورافتاده و خانه در وسط نا کجا آباد ؟

در آخر باید در یکی از این خانه ها زندگی میکردم  روستایی دورافتاده در مجارستان در شهر چونگراد در مزرعه ای که  خانه ای با قدمت  130 سال داشت ، خانه ای که در زبان مجاری تانیا Tanya نامیده میشد .

معنی ناکجا آباد را در این مزرعه فهمیدم شاید اگر دهخدا آنجا بود در جلوی نام ناکجا آباد نام این خانه را مینوشت ولی این خانه نامی هم نداشت یک جاده خاکی در فاصله  2 کیلومتری از جاده اصلی کنار جنگل و مزرعه ، فاصله تا نزدیکترین خانه شاید 2 کیلومتر بود.روستا یک ایستگاه قطار داشت که فقط شامل یک نیمکت و سایه بان میشد .روستایی ها میگفتند در روستای ما سالی یک مسافر سوار یا پیاده میشود هر چند که قطار هر یک ساعت در آنجا توقفی کوتاه دارد.

داخل مزرعه بزرگ خانه ای تاریخی نه به شکل های که دیده بود ظریف و هنرمندانه سخت و محکم  از جنس جنگ جهانی در یک کشور کمونیست و استخری بزرگ برای آبتنی های تابستانی انقدر بزرگ بود که شب ها ماه را درون خود جای دهد و روزها خورشید را به جای کرسی هم شومینه داشت ، چوب ها میسوختند تا در زمستان جای خالی کرسی را پرکنند ، اینجا میشد حضور مادر بزرگ را برای قصه گفتن حس کرد .انقدر بزرگ بود که تمام دوستان کودکی در آن جا میشدند و تمام همسایه ها میتوانستند میوه هایشان را در حوض آن بریزند .

 

 

 

.


اسلوونی :  کشوری در مجاورت کوه های آلپ و دریای آدریاتیک

دهه نود میلادی تحولات ی گسترده ای در اروپا شکل گرفت و تعداد زیادی کشور جدید به دنیا معرفی شدند ، فقط با تجزیه یوگوسلاوی 7 کشور در اروپا بوجود آمد .کشور اسلونی با وسعت  81 برابر کوچکتر از ایران  و فقط دو میلیون و شصت هزار نفرجمعیت یکی از این کشورها بود .

این کشور چند سال پیش در لیست کشورهای ضروری که باید میدیدم و برای دیدنشان اشتیاق داشتم نبود ، ولی آرام آرام با دیدن ویدئو ها و خواندن مطالب در موردش نظرم عوض شد و وقتی به این کشور سفر کردم کاملا غافلگیر شدم تمام فاکتورهایی که یک کشور برای گردشگری نیاز دارد در اسلوونی یافتم ،  شاید وسعتش کم باشد ولی در همین گستره کوچک آنقدر زیبایی داشت که من را شیفته خود کند  . برنامه سفرم را در فصل بهار و 4 روزه چیده بودم ، برای بازدید از سایت های اصلی کافی بود مقصد های اصلی در این سفر دریاچه بلد ، شهر لیوبلیانا (پایتخت سبز اروپا ) پایتخت این کشور ، غار پردیاما  ، قلعه پشتونیا ، و شهر نوو مستو بودند .

دریاچه و قلعه بلد : گام نهادن بر خاک جزیره

دریاچه بلد ، دریاچه‌ای در رشته‌کوه جولین (این رشته‌کوه‌ها از ایتالیا تا اسلوونی کشیده ‌شده‌اند و به نام ژولیوس سزار، فرمانروای جمهوری روم نام‌گذاری شده‌اند )در شمال غرب کشور اسلوونی و در نزدیکی شهر بلد است. با تایپ نام کشور اسلوونی در گوگل ، اولین عکس هایی که آپلود میشوند عکس های این دریاچه است و اولین چیزی که به سرعت سمت چشم ها را به خود جلب میکند جزیره ای  در وسط این دریاچه .

هنوز فصل توریستی شروع نشده بود و اطراف دریاچه خلوت بود ،آسمان آبی ، با تکه های کوچک ابر ، نوک قله ی  کوه ها سفید از برف ، با آن نسیم های خنک بهاری که گهگاهی سرد میشد ولی از آن سرماهایی که دوست داشتم در کنارم باشد .

از جایی که ایستاده بودم ، نمای قلعه و دو کلیسا به خوبی نمایان بود ، قایق های پلتنا Pletna را از دور تشخیص دادم سایبان رنگیشان از فاصله های دور مشخص بود . قایق های مختص این منطقه که برای طراحی آنها  از گوندولاهای  ونیزی کمک گرفته شده است  و در اطراف پلتناها ،  قایق های اجاره ای  ، مسلما دریاچه ای که 4 بار میزبان مسابقات قهرمانی روئینگ جهان  بوده باید برای قایق سواری ویژه باشد .

برای رفتن به جزیره وسط دریاچه ، پلتنا را انتخاب کردم 15 دقیقه روی آب و بعد حدود 1 ساعت فرصت برای دیدن جزیره و برگشت با همان قایق.

قایق ها برای حمل 18 تا 20 نفر ساخته شد اند ، در داخل قایق زبانهای مختلفی گویش میشد که من نمیتوانستم تشخیص دهم برای کدام کشور هستند . از انگلیسی ، آلمانی و زبانهایی که میشناختم خبری نبود و من فقط 15 دقیقه وقت داشتم تا ، هم از منظره استفاده کنم ، هم عکس بگیرم و هم از قایق سواری لذت ببرم  پس زمان را به  900  ثانیه تقسیم کردم تا فرصت بیشتری داشته باشم .

 قایق به پای پله های جزیره رسید و قایق ران زمان را اعلام کرد ، حدود یک ربع طول کشید تا یک دور کامل در جزیره بزنم ، جزیره چند ساختمان داشت که معروفترین آنها کلیسای عروج مریم Church of the Assumption of Mary بود ، کلیسایی با یک برج 52 متری که معروف بود به کلیسای آرزوها برای مسافرانی که ناقوس کلیسا را به صدا در می آوردند و آرزو میکردند  ، بعضی داماد ها هم در روز عروسی ، به این جزیره می آیند ، بر اساس باورهای بومی ، مردی که عروس خود را از اسکله تا کلیسا ، همراهی کند، خوشبختی  را برای خودش تضمین کرده است.

من در آن لحظه نه آرزویی داشتم و نه اعتقادی به این کار که پولی به کلیسا بدهم تا آرزویم را برآورده کند ، پس به جای دیدن کلیسا از طبیعت جزیره نهایت استفاده را بردم . برای استفاده از فضای جزیره 60 دقیقه کافی نبود این بار ساعت را به دقیقه تبدیل کردم تا بیشتر استفاده کنم .

 دوست داشتم یک شب تنها در جزیره بمانم ، در زمانی که ماه کامل است ، یک چادر ، یک آتش کوچک و یک قلاب ماهیگیری ، دوربین و موبایل هم نمیخواستم فقط آرامش و لذت بردن از کوهستان ، دریاچه  و جزیره . جزیره آنقدر کوچک بود که می توانست یک جزیره شخصی باشد ،  مشابه آن را در فنلاند دیده بودم ، جزیره هایی کوچک با یک خانه ، دیدن طلوع و غروب خورشید هم در این جزیره وصف شدنی نیست ، وای که چقدر لذت میبردم از تک تک ثانیه هایم برای یک 24 ساعت ،  86400 ثانیه لذت ناب ، شاید یک روز این اتفاق برایم  افتاد ، مگر تا به حال هر چه خواستم به دست نیاوردم پس بعد از این هم میشود ، از رویای زیبایم بیرون آمدم ، موقع برگشت بود ، در مسیر برگشت کفش هایم را درآوردم تا خاک جزیره را زیر پایم لمس کنم و به خاطر لذت لمس خاک ، با خودم عهد ببندم که روزی این رویا به حقیقت می پیوندد .

سوار بر پلتنا از جزیره خارج شدم و این بار جزیره در برابر چشمان کوچک و کوچکتر شد ، به همان کوچکی که اولین بار از ساحل دیده بودم ، همان مسیر را که رفته بودم برگشتم تا به پارکینگ رسیدم.

 

 

 

 این بار مقصدم  قلعه بلد بود بر بالای بلندی 130 متری ، قدیمی ترین قلعه کشور اسلونی که گفته میشود اولین سنگ بنای آن در قرن 11 بنا شده ، زمانی بین 1 تا 2 ساعت را برای بازدید از آن در نظر گرفته بود ، بعد از ورود به سمت  تراس مشرف به دریاچه رفتم ، پرچم بزرگ اسلوونی در تراس با همان نسیم های خنک که در این بالا قوی تر بودند در برابر چشمانم میرقصید ، نمای دریاچه و زیباییش از آن بالا کلی فرق داشت ، زیباییش چندین برابر شده بود ، چشمانم را بستم و دوباره به رویا برگشتم از آن بالا میشد آتش کوچکی که روشن کرده بودم به راحتی دید  و بوی ماهی کبابی که درست کرده بودم شاید تا آنجا می رسید .

قلعه چندین قسمت داشت که مهمترین آنها به جز تراس با آن منظره رویایی از دریاچه ، یک موزه بزرگ از تاریخ و یک بارو در سمت دیگر بود با منظره ای از کوهستان و دشت ، به اندازه کافی زیبا تا برای دقایقی هم که شده چشم ها را افسون کند ، آن رنگ سفید بالای قله ها را خیلی دوست داشتم

جان میداد برای کوه نوردی ، آن بالا و در آن سرما لذت نوشیدن چای صبحِ بعد از صعود را بارها تجربه کرده بودم و دوست داشتم در اسلوونی هم این تجربه را داشته باشم .

مثل همه جای دنیا چشم بادامی هایِ  موبایل به دست بودند که در اطرافم  فقط عکس میگرفتند ، شاید اغراق میکنم ولی مطمین هستم ذره ای از افکار من از ذهن آنها نمی گذشت .

من هم دوربین را در دست گرفتم و شروع به عکاسی کردم و بعد بازدید از موزه و به این شکل حدود 90 دقیقه گذشت . حالا باید نان خامه ای های (Cremeschnitte  ) معروف این منطقه را امتحان میکردم ،  باید به کنار دریاچه برمی گشتم و در یکی از کافه می نشستم ، شیرینیِ نان خامه ای ، با منظره جزیره رویاهایم چه طعمی میشد .

کافه ای که بهترین منظره را داشت انتخاب کردم ، فرصت زیادی نداشتم باید به سمت مقصد بعدی میرفتم ولی از زمانم استفاده کردم و از طعم شیرینی ام لذت بردم .

حالا جمعیت کنار دریاچه بیشتر از زمانی بود که من رسیده بودم بازدید من داشت تمام میشد و خیلی ها تازه داشتند بازدیدشان را شروع میکردند . فرصت نشد که یک دور کامل پیاده به دور دریاچه بزنم ولی با ماشین دوری زدم و به سمت دریاچه دوم راهی شدم .

مقصد بعدی دریاچه بوهین ( Bohinj ) بود ، مسیر بین دو دریاچه فوق العاده بود . قبل از سفر فکر نمیکردم که این کشور چنین طبیعت زیبایی داشته باشد . خیلی دوست داشتم که این فاصله را با دوچرخه طی کنم ، آنقدر زیبا بود که شاید میشد ساعت ها در این مسیر بود و خسته نشد ولی طول مسیر فقط 27 کیلومتر بود و زمان در راه بودن با ماشین 30 دقیقه یا 1800  ثانیه .

دریاچه بوهین قسمتی از پارک ملی تریگلاو (Triglav ) است و معروفیت  دریاچه بلد را ندارد ، ولی این مزیت را داشت  که از شلوغی اطراف دریاچه  بلد را نداشت  ،  بکر تر بود و  از عکاسان  چشم بادامی  هم خبری نبود .

این پارک ملی همچنین بلندترین کوه اسلوونی ( و در گذشته یوگوسلاوی )  با ارتفاع ۲٬۸۶۴ را دارد ، کوهی که نماد کشور اسلونی است و روی پرچم این کشور هم دیده میشود ، همان پرچمی که در تراس رقصان بود  ، داستانهای زیادی در موردش خوانده بودم معنای نامش میشد "سه قله" ، کلاه تریگلاو هم در طول جنگ جهانی دوم استفاده میشده  . مردم اسلونی میگویند  یک "اسلاو اصیل" در طول عمرش حداقل یک بار باید به قله تریگلاو صعود کند. تریگلاو همچنین نام یک الهه (خدا) در باورهای اسلاوهاست ، خدایی در غالب یک مرد با  سه سر که نشانه آسمان ، زمین و دنیای زیرزمین است .

قبل از ورود به محوطه دریاچه بر بالای تپه سبز رنگ کوچک ، که نوشته Bohinj  را روی خود داشت ، بنای یادبود چهار مرد شجاع اسلوونی را دیدم  ، نخستین صعود کنندگان به بالای کوه تریگلاو  . سالیان سال کسی جرات صعود به این قله را نداشته تا اینکه در سال 1778 چهار نفر ( یک پزشک ، دو معدنچی و یک شکارچی ) به قله صعود میکنند .

من هم برای ادای احترام به کنار مجسمه رفتم ، در کنار چهار مرد شجاع عکس گرفتم و لحظاتی مجسمه به شکل 5 مرد شجاع در آمد یک ایرانی که قصد داشت زیبایی های اسلوونی را کشف کند ، به این جمع اضافه شده بود .

چند متر آن طرف تر کلیسای سنت جان بود و در کنار آن پل سنگی معروف که از قبل عکس هایش را زیاد دیده بودم ،  من هم باید عکسی که دوست داشتم در کنار پل میگرفتم .

کنار این دریاچه یک قایق کوچک میخواستم با دو پارو تا هنگام غروب از یک سمت حرکت کنم به سمت مقصد نامعلوم  ، شب هنگام  صدای برخورد پارو با آب زیباترین ملودی را خلق میکرد ، تا طلوع خورشید در آب پرسه میزدم و بعد مثل همیشه ، طلوع خورشید  با یک چای کنار آتش و این میشد یک شب رویایی .

تا جایی که امکان داشت کنار دریاچه قدم زدم و لذت بردم نمیدانم چقدر طول کشید ، این بار دقیقه هاو ثانیه ها را نمیدانستم ولی هر چه بود به پایان رسید و زمان برگشت بود .

قایق خیالم را کنار آب بستم ، برنامه روز بعد کاملا متفاوت بود ، فردا از آب و قایق خبری نبود ، باید برای کشف زیبایی دیگر این کشور شب راسپری میکردم ، قرار بود یکی از عجیب ترین موجودات دنیا را ببینم ، موجودی که فقط در این قسمت دنیا میشد دید ، اژدهای بدون چشم و باز هم ساعت ها و دقایق و ثانیه ها .

 

 

روز دوم  Postojna Cave

غار پشتونیا : ملکه و اژدهای بی چشم

از تاریخ قدم گذاشتن انسان بر روی کره زمین هزاران سال میگذرد و غار ها از آن زمان تا به حال کاربریشان عوض شده ، در ابتدا به عنوان اقامتگاه و امروزه برای لذت بردن و گردشگری .

روز دوم سفر قرار بود از طولانی ترین غار توریستی اسلوونی و شاید اروپا که در 49 کیلومتری لیوبلیانا ، پایتخت اسلوونی واقع شده است بازدید کنم و بعد از آن از قلعه پردیاما .

میخواستم  با ژول ورن سفری به مرکز زمین داشته باشم ، ملکه و اژدهای بی چشمش را ببینم و از سد غولهای سنگیِ محافظ دنیای زیر زمین بگذرم ، در دنیای زیر زمین زمان به کندی سپری میشود باید میلیونها قطره چکه کنند تا یک استلاگمیت چند سانتی بوجود بیاید ، پس اینجا بر خلاف روز اول باید ساعت ها را به سال تبدیل میکردم .

مسیر بین دفتر فروش بلیط و ورودی غار پر بود از کیوسک های فروش سوغاتی و معروفترین آنها ، سمندر سفید olm ( با نام علمی  ( Proteus anguinus سمبل این منطقه که در ادامه به طور مفصل راجع به آن مینویسم .

تور غار یک ساعت و نیم طول میکشید و برای بازدید باید سوار قطار میشدم ، قدیمی ترین راه آهن داخل غار دنیا ( افتتاح رسمی 16 ژوئن 1872) ، شاید فرق بزرگش  با قطارهای دیگر دنیا این بود که برای حرکت صوتی کشیده نمیشد .

 غار  24 کیلومتر  طول دارد، اما فقط 5 کیلومتر از آن قابل بازدید است .  مسیر دارای کابل برق و چراغ است و حتی در یکی از تالارها از سقف لوستری بزرگ آویزان شده تا روشنایی را چندین برابر کند ،  در مورد چراغ های داخل غار جایی خواندم که حتی وقتی پایتخت این کشور چراغ برق نداشته داخل این غار ، برق بوده .

عمر قدیمی ترین استالاگمیت غار معروف به آسمان خراش حدود 150،000 سال است که در مقابل شکل گیری غار که تقریباً به سه میلیون سال پیش برمی گردد زیاد نیست و این بدان معنی است که آسمان خراش هنوز در مرحله "نوجوانی" است.

قطار  به آرامی داخل غار حرکت میکرد و  استالاکتیت ها  و استالاگمیت ها یکی پس از دیگری می آمدند و می رفتند ، در بعضی قسمت ها مسیر انقدر باریک میشد که فضا ، فقط به اندازه واگن قطار بود شاید حدود 20 دقیقه سوار بر قطار و بعد نوبت قدم زدن در غار بود .

باز هم کمبود زمان داشتم ، توضیحات لیدر ، عکس گرفتن یا قدم زدن ولذت بردن از فضای داخل غار ؟به آرامی قدم برمیداشتم تا از گروه عقب بمانم ، هر چند به آرامی حرف میزدند ولی باز هم سکوتی که من میخواستم شکسته میشد ، میخواستم صدای برخورد قطره ها به سطح آب را بشنوم .

پیاده روی طولای داشتیم و هر چند دقیقه توقف و توضیحات لیدر و گهگاه عبور از پل هایی که روی دره ها ساخته شده بودند ، همه چیز منظم و برنامه ریزی شده بود تا کوچکترین آسیبی به بافت غار وارد نشود و همچنین بازدید کننده ها بیشترین لذت را از بازدیدشان ببرند .

موقع دیدار از فرمانرویان دنیای زیر زمینی بود پادشاه و ملکه ، اینها قدیم ترین فرمانرویان دنیای زیر زمین بودند ، با قدمت چند هزار سال . سمبل های غار با اینکه کنار هم بودند ، رنگشان فرق داشت یکی تیره و دیگری روشن با توجه به نور غار و ممنوع بودن عکاسی با فلش ، نمیشد در کنارشان عکس گرفت .

 به این فکر میکردم که هر روز این دو ، مجلس بارعام دارند و روزی چند نفر از آنها بازدید میکنند ، آیا از کسی که اولین بار این لقب را به آنها داده راضی هستند و از این مجلس ، یا روزی هزاران بار ناسزایش میگویند به خاطر برهم زدن سکوتشان ؟بعد از بازدید از خاندان سلطنتی غار نوبت به محافظان غار رسید ، اژدهاهای بی چشم .

سمندر سفید گونه ای دو زیست است با طول 30 سانتی متر ، دامنه پراکندگی آن فقط در رشته کوه های دیناریک» (شرق کوه های آلپ) است ، به دلیل زندگی در غارهای تاریک نیازی به چشم ندارد

از آنجا که به ندرت غذا پیدا میکند میتواند ده سال بدون غذا زنده بماند و تمام اینها ویژگی خاصی به این جاندار داده تا همه مشتاق دیدارش باشند .

داستان این سمندر ها هم به این شکل است که در گذشته های دور در مواقع باران شدید یا سیل از سطح زمین بیرون می آمدند ، مردم محلی  اعتقاد داشتند  اژدهای ترسناکی در داخل غار پشتونیا زندگی می کند ،  و اینها بچه های این اژدها هستند.

20 متر مانده به محفظه نگهداری ، علامت سکوت و عکاسی بدون فلش بود . چند تایی سمندر در یک اکواریوم بزرگ نگهداری می شدند که قابل بازدید بودند . قبل از این کلی فیلم و عکس از آنها دیده بودم ولی دیدنشان از نزدیک حیرت آور بود ، من به راحتی آنها را میدیدم ولی ، آنها  بدون چشم و از پشت شیشه ، آیا میتوانستد حضور گردشگران را حس کنند ؟ مطمین هستم حس خوبی نداشتند روزی چند هزار نفر پشت شیشه می آمدند ، همه هم که قانون سکوت و عکس بدون فلش را رعایت نمی کردند چه زندگی سختی داشتند این موجودات و این بدی خاص بودن است .

اینجا آخرین قسمت تور بود ، مثل همه مکان های توریستی یک مغازه سوغاتی ولی در داخل غار و بعد سوار بر قطار برای بازگشت و پیش به سوی مقصد بعدی .

 

 

 

 

 قلعه  پردیاما Predjama Castle) ) :

در جستجوی زره خدا 

شکل بازید افرادی که به این منطقه می آیند تقریبا مشابه است ابتدا غار و بعد به سمت قلعه پردیاما

قلعه‌ای که در روستایی به همین نام و در  ۹ کیلومتری این غار واقع شده است.  معنی نامش میشود قلعه‌ی ساخته شده در مقابل غار» ولی در بعضی داستانها به آن قلعه تسخیر شده توسط ارواح هم میگویند .

در سال 1986 فیلمی با نام زره خدا ( در ایران معروف بود به شمشیر خدایان ) با ، بازی جکی چان ساخته شد ، در آن زمان به دلیل نبود اینترنت و ممنوع بودن دستگاه ویدیو در ایران و خیلی از دلایلی که با فرهنگ امروزه عجیب به نظر می آید ، دیدن فیلم امکان پذیر نبود و حتی میشود گفت اگر رومه ها مطلبی نمی نوشتند نمی دانستیم چنین فیلمی ساخته شده .

به هر حال به دلیل علاقه زیاد به فیلم و پیگیری فیلم های ساخته شده ، میدانستم چنین فیلمی ساخته شده ولی مشکل دوم این بود که با وجود تمام ممنوعیت ها باز هم یافتن یک فیلم سخت بود،  به این دلیل که ،  کسانی که فیلم اجاره می دادند اطلاعاتشان در زمینه فیلم فقط در حد قشنگه و جملاتی مثل این بود هر چند که در حال حاضر هم بیش از 90 درصد کلوپ های فروش فیلم اطلاعاتشان در همین حد است .

به همین دلیل فیلم ها و بازیگران با نام های عجیبی وارد ایران میشد ، این فیلم هم نام های زیادی پیدا کرد ولی نزدیکترین نام همان شمشیر خدایان بود.

در اوایل دهه نود فیلم را دیدم ، در آن زمان قهرمانان زندگی ام همین شخصیت های فیلم های رزمی بودند نیمی از فیلم در قلعه ای ساخته شده در یک غار فیلم برداری شده بود . ساختار قلعه ای به این شکل و در آن زمان برایم خیلی جالب بود .

متاسفانه نمیدانستم کجاست و فرقی هم نمیکرد اگر میدانستم کجاست چطور میخواستم با آن سن کم آنجا بروم ؟ ولی همیشه دوست داشتم از نزدیک قلعه را ببینم .

سالها گذشت و جهانگرد شدم ، حال بعضی وقت ها به دنبال رویاهای کودکی و نوجوانی ام میروم ، به دنبال لوکیشن انیمیشن ها یا فیلم هایی که در کودکی دیدم ، در زمان سفر میکنم و میشوم همان کودک کنجکاو  .  با قهرمانان دوران کودکی همزاد پنداری میکنم و با خودم میگویم بالاخره توانستم .

چند سال پیش قلعه را پیدا کردم ،  در کشور اسلونی بود ، همین قدر اطلاعات بس بود ، میدانستم که دیر یا زود از نزدیک می بینمش و در سال 1398 یکی دیگر از رویاهای کودکی ام به واقعیت پیوست .

جاده های پر پیچ کوهستانی تا رسیدن به قلعه ، ظاهرش همان بود ، بدون تغییر ، یک بلیط ، یک راهنمای صوتی و سفر در زمان ، شدم آن نوجوان عاشق فیلم های رزمی ، تعداد بازدید کننده ها زیاد نبود و این امر باعث میشد قلعه را بهتر ببینم ، قلعه دقیقا در داخل یک غار ساخته شده بود و از این حیث خاص بود. اینکه چطور با مصالح ساختمانی قدیمی و با نبود ماشین آلات این قلعه ساخته شده ، خودش داستانی دارد شنیدنی .

قلعه پردیاما که تمام سایت های فارسی زبان نامش را به غلط پردجاما نوشته اند ، یک قلعه رنسانس است که در ارتفاع 123 متری و داخل دهانه یک غار قرار گرفته ‏است. قدمت این قلعه به سال 1274 میلادی باز میگردد .

‏‏در طول بازدید تمام صحنه های فیلم جلوی چشمانم می آمد ، در طبقه دوم ناخودآگاه دوربینم به سمت پنجره رو به روستا رفت ، این قسمت در فیلم نبود ، یک منظره عالی از دشت سبز ،  درختان بلند و رودخانه  ، راهنمای صوتی میگفت که در آن زمان به دلیل امنیت تمام درختان جلوی قلعه را قطع میکردند ، تا دشمنان غافلگیرشان نکنند ، پس این لذتی بود که در زمان حال میشد داشت و ساکنان قدیمی قلعه هرگز آن را تجربه نکرده بودند .

برخی وسایل اتاق ها سرجایشان بود و از مجسمه ها برای نشان دادن فضای آن دوران استفاده شده بود ولی برای من حیرت آور ساختار معماری قلعه بود از اتاق های شیک و دیوار های زیبا  خبری نبود

ساختار ناب قرون وسطیی ، به زبان ساده از ناز و نعمت زندگی شاهانه خبری نبود .

فضای اتاق ها بی روح بود ، سرد و خشک ،  مثل روح یک شوالیه در جنگ که نزدیکترین دوستانش را از دست داده ، گهگاه در زندگی واقعی من هم ، همین حس را دارم وقتی از همه چیز خسته میشوم و کارها خوب پیش نمیرود ، دوست دارم مثل یک شوالیه تنها در چنین قلعه ای باشم و از پشت پنجره‌های این قلعه  به تماشای طلوع و غروب خورشید بنشینم.

به صدای غرش آسمان گوش کنم و بارش بهاری را ببینم ، قطراتی که با برخورد به صخره ها به پایین سرازیر میشوند و بعضی از آنها به صورتم میخورند. در چنین شرایطی گذر زمان به این شکل تنها راه چاره است .

به جایی رسیدم که صحنه معروف فیلم اتفاق می افتاد ، در این حین راهنمای صوتی هم شروع به صحبت در مورد فیلم کرد ، پله های نم دار و نامتقارن سنگی به سمت تراس ، پله ها با ارتفاع و عرض مختلف با آبی که از سقف روی آنها می چکید  ، بالا و پایین رفتن از این پله ها سخت بود از اینجا به بعد برای قلعه مصالحی به کار برده نشده بود ، از فضای غار استفاده شده بود و یا کوه تراشیده شده بود .

به تراس رسیدم جایی که در آخر فیلم قهرمان داستان از آن به بیرون قلعه میپرد و روی یک بالون سقوط میکند ، گویی این تراس ساخته شده بود برای یک پرش و بعد پرواز در آسمان منطقه و حیف که من نمیتوانستم این کار را انجام دهم ، راهنمای صوتی هم با شوخی میگفت که فقط جکی چان میتواند از اینجا بپرد و کار هر کسی نیست ، ولی در آن لحظه آرزویم این بود که من هم بپرم و لحظاتی در آسمان پرواز کنم .

از این بالا میشد میدان رزم شوالیه ها را به خوبی دید ، در خیلی از فیلم های تاریخی چنین صحنه هایی هست دو شوالیه مقابل هم و در بینشان یه مانع چوبی ، شوالیه ها به سرعت به سمت هم حمله میکنند و هر کدام دیگری را به زمین بیاندازد پیروز مسابقه است .

نمیدانم چند سال این مسابقات آنجا برگزار شده بود ، و چند شوالیه در این مسابقات جان خود را از دست داده بودند ، امروزه با استفاده از شبیه سازی و بازیهای ویدیویی این کار را میکنند تا خشونت ذاتی نهفته در روح بشر تخلیه شود و در گذشته با دیدن جنگ واقعی این خشونت تخلیه میشده .

به اتاق ادوات جنگی رسیدم ، پر بود از ذزه ، شمشیر و وسایل رزم ، ولی زره خدا آنجا نبود ، نمیدانم چند نفر مثل  من با دیدن این فیلم به این قلعه آمده بودند و یا چند نفرشان جهانگرد بودند ،  جوابش ساده بود ، سالها قبل وقتی جهانگردی را شروع کردم این زره به من هدیه داده شده بود  ، زرهی که باعث شده بود بر ترس تنها سفر کردن و کشف دنیا غلبه کنم ، من زره خدا را داشتم و همین باعث شده بود به هر چه میخواهم برسم .

لبخندی گوشه لبم آمد ، از آن لبخند هایی که حس خوب پیروزی را با خود دارد ، زره خدا یکی بود و آن هم ازان من و حالا  باید مثل یک فاتح قلعه را ترک میکردم برای کشف زیبایی های بیشتر .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


بعد از خواندن سفرنامه دیدن این ویدیو ها برای درک بهتر فضا کمک زیادی میکند .

توصیه میکنم ابتدا سفرنامه را بخوانید و بعد ویدیوی مربوطه را ببینید .

برای ذیدن ویدیو ها و عکس های بیشتر به صفحه اینستاگرام من مراجعه کنید . کیفیت ویدیو ها در یوتیوب بهتر از آپارات است.

لینک ویدیوهای آپلود شده از کشور اسلوونی در یوتیوب 

برای دیدن ویدیوهای یوتیوب باید از استفاده کنید 

#دریاچه و قلعه بِلد

https://www.youtube.com/watch?v=MIahoUAlJ3Q&t=26s
 

#غار پشتونیا  Postojna Cave

https://www.youtube.com/watch?v=seYXhvG05iE&t=47s

 

#قلعه  پردیاما Predjama Castle) )

https://www.youtube.com/watch?v=Y7Iw-PoVj0c&t=2s

 

لینک ویدیوهای آپلود شده از کشور اسلوونی در آپارات

#دریاچه و قلعه بِلد

https://www.aparat.com/v/0mnxM

 

#غار پشتونیا  Postojna Cave

https://www.aparat.com/v/YzTSb

 

#قلعه  پردیاما Predjama Castle) )

https://www.aparat.com/v/IHpPm

 

 

اسلوونی :  کشوری در مجاورت کوه های آلپ و دریای آدریاتیک

دهه نود میلادی تحولات ی گسترده ای در اروپا شکل گرفت و تعداد زیادی کشور جدید به دنیا معرفی شدند ، فقط با تجزیه یوگوسلاوی 7 کشور در اروپا بوجود آمد .کشور اسلونی با وسعت  81 برابر کوچکتر از ایران  و فقط دو میلیون و شصت هزار نفرجمعیت یکی از این کشورها بود .

این کشور چند سال پیش در لیست کشورهای ضروری که باید میدیدم و برای دیدنشان اشتیاق داشتم نبود ، ولی آرام آرام با دیدن ویدئو ها و خواندن مطالب در موردش نظرم عوض شد و وقتی به این کشور سفر کردم کاملا غافلگیر شدم تمام فاکتورهایی که یک کشور برای گردشگری نیاز دارد در اسلوونی یافتم ،  شاید وسعتش کم باشد ولی در همین گستره کوچک آنقدر زیبایی داشت که من را شیفته خود کند  . برنامه سفرم را در فصل بهار و 4 روزه چیده بودم ، برای بازدید از سایت های اصلی کافی بود مقصد های اصلی در این سفر دریاچه بلد ، شهر لیوبلیانا (پایتخت سبز اروپا ) پایتخت این کشور ، غار پردیاما  ، قلعه پشتونیا ، و شهر نوو مستو بودند .

دریاچه و قلعه بلد : گام نهادن بر خاک جزیره

دریاچه بلد ، دریاچه‌ای در رشته‌کوه جولین (این رشته‌کوه‌ها از ایتالیا تا اسلوونی کشیده ‌شده‌اند و به نام ژولیوس سزار، فرمانروای جمهوری روم نام‌گذاری شده‌اند )در شمال غرب کشور اسلوونی و در نزدیکی شهر بلد است. با تایپ نام کشور اسلوونی در گوگل ، اولین عکس هایی که آپلود میشوند عکس های این دریاچه است و اولین چیزی که به سرعت سمت چشم ها را به خود جلب میکند جزیره ای  در وسط این دریاچه .

هنوز فصل توریستی شروع نشده بود و اطراف دریاچه خلوت بود ،آسمان آبی ، با تکه های کوچک ابر ، نوک قله ی  کوه ها سفید از برف ، با آن نسیم های خنک بهاری که گهگاهی سرد میشد ولی از آن سرماهایی که دوست داشتم در کنارم باشد .

از جایی که ایستاده بودم ، نمای قلعه و دو کلیسا به خوبی نمایان بود ، قایق های پلتنا Pletna را از دور تشخیص دادم سایبان رنگیشان از فاصله های دور مشخص بود . قایق های مختص این منطقه که برای طراحی آنها  از گوندولاهای  ونیزی کمک گرفته شده است  و در اطراف پلتناها ،  قایق های اجاره ای  ، مسلما دریاچه ای که 4 بار میزبان مسابقات قهرمانی روئینگ جهان  بوده باید برای قایق سواری ویژه باشد .

برای رفتن به جزیره وسط دریاچه ، پلتنا را انتخاب کردم 15 دقیقه روی آب و بعد حدود 1 ساعت فرصت برای دیدن جزیره و برگشت با همان قایق.

قایق ها برای حمل 18 تا 20 نفر ساخته شد اند ، در داخل قایق زبانهای مختلفی گویش میشد که من نمیتوانستم تشخیص دهم برای کدام کشور هستند . از انگلیسی ، آلمانی و زبانهایی که میشناختم خبری نبود و من فقط 15 دقیقه وقت داشتم تا ، هم از منظره استفاده کنم ، هم عکس بگیرم و هم از قایق سواری لذت ببرم  پس زمان را به  900  ثانیه تقسیم کردم تا فرصت بیشتری داشته باشم .

 قایق به پای پله های جزیره رسید و قایق ران زمان را اعلام کرد ، حدود یک ربع طول کشید تا یک دور کامل در جزیره بزنم ، جزیره چند ساختمان داشت که معروفترین آنها کلیسای عروج مریم Church of the Assumption of Mary بود ، کلیسایی با یک برج 52 متری که معروف بود به کلیسای آرزوها برای مسافرانی که ناقوس کلیسا را به صدا در می آوردند و آرزو میکردند  ، بعضی داماد ها هم در روز عروسی ، به این جزیره می آیند ، بر اساس باورهای بومی ، مردی که عروس خود را از اسکله تا کلیسا ، همراهی کند، خوشبختی  را برای خودش تضمین کرده است.

من در آن لحظه نه آرزویی داشتم و نه اعتقادی به این کار که پولی به کلیسا بدهم تا آرزویم را برآورده کند ، پس به جای دیدن کلیسا از طبیعت جزیره نهایت استفاده را بردم . برای استفاده از فضای جزیره 60 دقیقه کافی نبود این بار ساعت را به دقیقه تبدیل کردم تا بیشتر استفاده کنم .

 دوست داشتم یک شب تنها در جزیره بمانم ، در زمانی که ماه کامل است ، یک چادر ، یک آتش کوچک و یک قلاب ماهیگیری ، دوربین و موبایل هم نمیخواستم فقط آرامش و لذت بردن از کوهستان ، دریاچه  و جزیره . جزیره آنقدر کوچک بود که می توانست یک جزیره شخصی باشد ،  مشابه آن را در فنلاند دیده بودم ، جزیره هایی کوچک با یک خانه ، دیدن طلوع و غروب خورشید هم در این جزیره وصف شدنی نیست ، وای که چقدر لذت میبردم از تک تک ثانیه هایم برای یک 24 ساعت ،  86400 ثانیه لذت ناب ، شاید یک روز این اتفاق برایم  افتاد ، مگر تا به حال هر چه خواستم به دست نیاوردم پس بعد از این هم میشود ، از رویای زیبایم بیرون آمدم ، موقع برگشت بود ، در مسیر برگشت کفش هایم را درآوردم تا خاک جزیره را زیر پایم لمس کنم و به خاطر لذت لمس خاک ، با خودم عهد ببندم که روزی این رویا به حقیقت می پیوندد .

سوار بر پلتنا از جزیره خارج شدم و این بار جزیره در برابر چشمان کوچک و کوچکتر شد ، به همان کوچکی که اولین بار از ساحل دیده بودم ، همان مسیر را که رفته بودم برگشتم تا به پارکینگ رسیدم.

 

 

 

 این بار مقصدم  قلعه بلد بود بر بالای بلندی 130 متری ، قدیمی ترین قلعه کشور اسلونی که گفته میشود اولین سنگ بنای آن در قرن 11 بنا شده ، زمانی بین 1 تا 2 ساعت را برای بازدید از آن در نظر گرفته بود ، بعد از ورود به سمت  تراس مشرف به دریاچه رفتم ، پرچم بزرگ اسلوونی در تراس با همان نسیم های خنک که در این بالا قوی تر بودند در برابر چشمانم میرقصید ، نمای دریاچه و زیباییش از آن بالا کلی فرق داشت ، زیباییش چندین برابر شده بود ، چشمانم را بستم و دوباره به رویا برگشتم از آن بالا میشد آتش کوچکی که روشن کرده بودم به راحتی دید  و بوی ماهی کبابی که درست کرده بودم شاید تا آنجا می رسید .

قلعه چندین قسمت داشت که مهمترین آنها به جز تراس با آن منظره رویایی از دریاچه ، یک موزه بزرگ از تاریخ و یک بارو در سمت دیگر بود با منظره ای از کوهستان و دشت ، به اندازه کافی زیبا تا برای دقایقی هم که شده چشم ها را افسون کند ، آن رنگ سفید بالای قله ها را خیلی دوست داشتم

جان میداد برای کوه نوردی ، آن بالا و در آن سرما لذت نوشیدن چای صبحِ بعد از صعود را بارها تجربه کرده بودم و دوست داشتم در اسلوونی هم این تجربه را داشته باشم .

مثل همه جای دنیا چشم بادامی هایِ  موبایل به دست بودند که در اطرافم  فقط عکس میگرفتند ، شاید اغراق میکنم ولی مطمین هستم ذره ای از افکار من از ذهن آنها نمی گذشت .

من هم دوربین را در دست گرفتم و شروع به عکاسی کردم و بعد بازدید از موزه و به این شکل حدود 90 دقیقه گذشت . حالا باید نان خامه ای های (Cremeschnitte  ) معروف این منطقه را امتحان میکردم ،  باید به کنار دریاچه برمی گشتم و در یکی از کافه می نشستم ، شیرینیِ نان خامه ای ، با منظره جزیره رویاهایم چه طعمی میشد .

کافه ای که بهترین منظره را داشت انتخاب کردم ، فرصت زیادی نداشتم باید به سمت مقصد بعدی میرفتم ولی از زمانم استفاده کردم و از طعم شیرینی ام لذت بردم .

حالا جمعیت کنار دریاچه بیشتر از زمانی بود که من رسیده بودم بازدید من داشت تمام میشد و خیلی ها تازه داشتند بازدیدشان را شروع میکردند . فرصت نشد که یک دور کامل پیاده به دور دریاچه بزنم ولی با ماشین دوری زدم و به سمت دریاچه دوم راهی شدم .

مقصد بعدی دریاچه بوهین ( Bohinj ) بود ، مسیر بین دو دریاچه فوق العاده بود . قبل از سفر فکر نمیکردم که این کشور چنین طبیعت زیبایی داشته باشد . خیلی دوست داشتم که این فاصله را با دوچرخه طی کنم ، آنقدر زیبا بود که شاید میشد ساعت ها در این مسیر بود و خسته نشد ولی طول مسیر فقط 27 کیلومتر بود و زمان در راه بودن با ماشین 30 دقیقه یا 1800  ثانیه .

دریاچه بوهین قسمتی از پارک ملی تریگلاو (Triglav ) است و معروفیت  دریاچه بلد را ندارد ، ولی این مزیت را داشت  که از شلوغی اطراف دریاچه  بلد را نداشت  ،  بکر تر بود و  از عکاسان  چشم بادامی  هم خبری نبود .

این پارک ملی همچنین بلندترین کوه اسلوونی ( و در گذشته یوگوسلاوی )  با ارتفاع ۲٬۸۶۴ را دارد ، کوهی که نماد کشور اسلونی است و روی پرچم این کشور هم دیده میشود ، همان پرچمی که در تراس رقصان بود  ، داستانهای زیادی در موردش خوانده بودم معنای نامش میشد "سه قله" ، کلاه تریگلاو هم در طول جنگ جهانی دوم استفاده میشده  . مردم اسلونی میگویند  یک "اسلاو اصیل" در طول عمرش حداقل یک بار باید به قله تریگلاو صعود کند. تریگلاو همچنین نام یک الهه (خدا) در باورهای اسلاوهاست ، خدایی در غالب یک مرد با  سه سر که نشانه آسمان ، زمین و دنیای زیرزمین است .

قبل از ورود به محوطه دریاچه بر بالای تپه سبز رنگ کوچک ، که نوشته Bohinj  را روی خود داشت ، بنای یادبود چهار مرد شجاع اسلوونی را دیدم  ، نخستین صعود کنندگان به بالای کوه تریگلاو  . سالیان سال کسی جرات صعود به این قله را نداشته تا اینکه در سال 1778 چهار نفر ( یک پزشک ، دو معدنچی و یک شکارچی ) به قله صعود میکنند .

من هم برای ادای احترام به کنار مجسمه رفتم ، در کنار چهار مرد شجاع عکس گرفتم و لحظاتی مجسمه به شکل 5 مرد شجاع در آمد یک ایرانی که قصد داشت زیبایی های اسلوونی را کشف کند ، به این جمع اضافه شده بود .

چند متر آن طرف تر کلیسای سنت جان بود و در کنار آن پل سنگی معروف که از قبل عکس هایش را زیاد دیده بودم ،  من هم باید عکسی که دوست داشتم در کنار پل میگرفتم .

کنار این دریاچه یک قایق کوچک میخواستم با دو پارو تا هنگام غروب از یک سمت حرکت کنم به سمت مقصد نامعلوم  ، شب هنگام  صدای برخورد پارو با آب زیباترین ملودی را خلق میکرد ، تا طلوع خورشید در آب پرسه میزدم و بعد مثل همیشه ، طلوع خورشید  با یک چای کنار آتش و این میشد یک شب رویایی .

تا جایی که امکان داشت کنار دریاچه قدم زدم و لذت بردم نمیدانم چقدر طول کشید ، این بار دقیقه هاو ثانیه ها را نمیدانستم ولی هر چه بود به پایان رسید و زمان برگشت بود .

قایق خیالم را کنار آب بستم ، برنامه روز بعد کاملا متفاوت بود ، فردا از آب و قایق خبری نبود ، باید برای کشف زیبایی دیگر این کشور شب راسپری میکردم ، قرار بود یکی از عجیب ترین موجودات دنیا را ببینم ، موجودی که فقط در این قسمت دنیا میشد دید ، اژدهای بدون چشم و باز هم ساعت ها و دقایق و ثانیه ها .

 

 

روز دوم  Postojna Cave

غار پشتونیا : ملکه و اژدهای بی چشم

از تاریخ قدم گذاشتن انسان بر روی کره زمین هزاران سال میگذرد و غار ها از آن زمان تا به حال کاربریشان عوض شده ، در ابتدا به عنوان اقامتگاه و امروزه برای لذت بردن و گردشگری .

روز دوم سفر قرار بود از طولانی ترین غار توریستی اسلوونی و شاید اروپا که در 49 کیلومتری لیوبلیانا ، پایتخت اسلوونی واقع شده است بازدید کنم و بعد از آن از قلعه پردیاما .

میخواستم  با ژول ورن سفری به مرکز زمین داشته باشم ، ملکه و اژدهای بی چشمش را ببینم و از سد غولهای سنگیِ محافظ دنیای زیر زمین بگذرم ، در دنیای زیر زمین زمان به کندی سپری میشود باید میلیونها قطره چکه کنند تا یک استلاگمیت چند سانتی بوجود بیاید ، پس اینجا بر خلاف روز اول باید ساعت ها را به سال تبدیل میکردم .

مسیر بین دفتر فروش بلیط و ورودی غار پر بود از کیوسک های فروش سوغاتی و معروفترین آنها ، سمندر سفید olm ( با نام علمی  ( Proteus anguinus سمبل این منطقه که در ادامه به طور مفصل راجع به آن مینویسم .

تور غار یک ساعت و نیم طول میکشید و برای بازدید باید سوار قطار میشدم ، قدیمی ترین راه آهن داخل غار دنیا ( افتتاح رسمی 16 ژوئن 1872) ، شاید فرق بزرگش  با قطارهای دیگر دنیا این بود که برای حرکت صوتی کشیده نمیشد .

 غار  24 کیلومتر  طول دارد، اما فقط 5 کیلومتر از آن قابل بازدید است .  مسیر دارای کابل برق و چراغ است و حتی در یکی از تالارها از سقف لوستری بزرگ آویزان شده تا روشنایی را چندین برابر کند ،  در مورد چراغ های داخل غار جایی خواندم که حتی وقتی پایتخت این کشور چراغ برق نداشته داخل این غار ، برق بوده .

عمر قدیمی ترین استالاگمیت غار معروف به آسمان خراش حدود 150،000 سال است که در مقابل شکل گیری غار که تقریباً به سه میلیون سال پیش برمی گردد زیاد نیست و این بدان معنی است که آسمان خراش هنوز در مرحله "نوجوانی" است.

قطار  به آرامی داخل غار حرکت میکرد و  استالاکتیت ها  و استالاگمیت ها یکی پس از دیگری می آمدند و می رفتند ، در بعضی قسمت ها مسیر انقدر باریک میشد که فضا ، فقط به اندازه واگن قطار بود شاید حدود 20 دقیقه سوار بر قطار و بعد نوبت قدم زدن در غار بود .

باز هم کمبود زمان داشتم ، توضیحات لیدر ، عکس گرفتن یا قدم زدن ولذت بردن از فضای داخل غار ؟به آرامی قدم برمیداشتم تا از گروه عقب بمانم ، هر چند به آرامی حرف میزدند ولی باز هم سکوتی که من میخواستم شکسته میشد ، میخواستم صدای برخورد قطره ها به سطح آب را بشنوم .

پیاده روی طولای داشتیم و هر چند دقیقه توقف و توضیحات لیدر و گهگاه عبور از پل هایی که روی دره ها ساخته شده بودند ، همه چیز منظم و برنامه ریزی شده بود تا کوچکترین آسیبی به بافت غار وارد نشود و همچنین بازدید کننده ها بیشترین لذت را از بازدیدشان ببرند .

موقع دیدار از فرمانرویان دنیای زیر زمینی بود پادشاه و ملکه ، اینها قدیم ترین فرمانرویان دنیای زیر زمین بودند ، با قدمت چند هزار سال . سمبل های غار با اینکه کنار هم بودند ، رنگشان فرق داشت یکی تیره و دیگری روشن با توجه به نور غار و ممنوع بودن عکاسی با فلش ، نمیشد در کنارشان عکس گرفت .

 به این فکر میکردم که هر روز این دو ، مجلس بارعام دارند و روزی چند نفر از آنها بازدید میکنند ، آیا از کسی که اولین بار این لقب را به آنها داده راضی هستند و از این مجلس ، یا روزی هزاران بار ناسزایش میگویند به خاطر برهم زدن سکوتشان ؟بعد از بازدید از خاندان سلطنتی غار نوبت به محافظان غار رسید ، اژدهاهای بی چشم .

سمندر سفید گونه ای دو زیست است با طول 30 سانتی متر ، دامنه پراکندگی آن فقط در رشته کوه های دیناریک» (شرق کوه های آلپ) است ، به دلیل زندگی در غارهای تاریک نیازی به چشم ندارد

از آنجا که به ندرت غذا پیدا میکند میتواند ده سال بدون غذا زنده بماند و تمام اینها ویژگی خاصی به این جاندار داده تا همه مشتاق دیدارش باشند .

داستان این سمندر ها هم به این شکل است که در گذشته های دور در مواقع باران شدید یا سیل از سطح زمین بیرون می آمدند ، مردم محلی  اعتقاد داشتند  اژدهای ترسناکی در داخل غار پشتونیا زندگی می کند ،  و اینها بچه های این اژدها هستند.

20 متر مانده به محفظه نگهداری ، علامت سکوت و عکاسی بدون فلش بود . چند تایی سمندر در یک اکواریوم بزرگ نگهداری می شدند که قابل بازدید بودند . قبل از این کلی فیلم و عکس از آنها دیده بودم ولی دیدنشان از نزدیک حیرت آور بود ، من به راحتی آنها را میدیدم ولی ، آنها  بدون چشم و از پشت شیشه ، آیا میتوانستد حضور گردشگران را حس کنند ؟ مطمین هستم حس خوبی نداشتند روزی چند هزار نفر پشت شیشه می آمدند ، همه هم که قانون سکوت و عکس بدون فلش را رعایت نمی کردند چه زندگی سختی داشتند این موجودات و این بدی خاص بودن است .

اینجا آخرین قسمت تور بود ، مثل همه مکان های توریستی یک مغازه سوغاتی ولی در داخل غار و بعد سوار بر قطار برای بازگشت و پیش به سوی مقصد بعدی .

 

 

 

 

 قلعه  پردیاما Predjama Castle) ) :

در جستجوی زره خدا 

شکل بازید افرادی که به این منطقه می آیند تقریبا مشابه است ابتدا غار و بعد به سمت قلعه پردیاما

قلعه‌ای که در روستایی به همین نام و در  ۹ کیلومتری این غار واقع شده است.  معنی نامش میشود قلعه‌ی ساخته شده در مقابل غار» ولی در بعضی داستانها به آن قلعه تسخیر شده توسط ارواح هم میگویند .

در سال 1986 فیلمی با نام زره خدا ( در ایران معروف بود به شمشیر خدایان ) با ، بازی جکی چان ساخته شد ، در آن زمان به دلیل نبود اینترنت و ممنوع بودن دستگاه ویدیو در ایران و خیلی از دلایلی که با فرهنگ امروزه عجیب به نظر می آید ، دیدن فیلم امکان پذیر نبود و حتی میشود گفت اگر رومه ها مطلبی نمی نوشتند نمی دانستیم چنین فیلمی ساخته شده .

به هر حال به دلیل علاقه زیاد به فیلم و پیگیری فیلم های ساخته شده ، میدانستم چنین فیلمی ساخته شده ولی مشکل دوم این بود که با وجود تمام ممنوعیت ها باز هم یافتن یک فیلم سخت بود،  به این دلیل که ،  کسانی که فیلم اجاره می دادند اطلاعاتشان در زمینه فیلم فقط در حد قشنگه و جملاتی مثل این بود هر چند که در حال حاضر هم بیش از 90 درصد کلوپ های فروش فیلم اطلاعاتشان در همین حد است .

به همین دلیل فیلم ها و بازیگران با نام های عجیبی وارد ایران میشد ، این فیلم هم نام های زیادی پیدا کرد ولی نزدیکترین نام همان شمشیر خدایان بود.

در اوایل دهه نود فیلم را دیدم ، در آن زمان قهرمانان زندگی ام همین شخصیت های فیلم های رزمی بودند نیمی از فیلم در قلعه ای ساخته شده در یک غار فیلم برداری شده بود . ساختار قلعه ای به این شکل و در آن زمان برایم خیلی جالب بود .

متاسفانه نمیدانستم کجاست و فرقی هم نمیکرد اگر میدانستم کجاست چطور میخواستم با آن سن کم آنجا بروم ؟ ولی همیشه دوست داشتم از نزدیک قلعه را ببینم .

سالها گذشت و جهانگرد شدم ، حال بعضی وقت ها به دنبال رویاهای کودکی و نوجوانی ام میروم ، به دنبال لوکیشن انیمیشن ها یا فیلم هایی که در کودکی دیدم ، در زمان سفر میکنم و میشوم همان کودک کنجکاو  .  با قهرمانان دوران کودکی همزاد پنداری میکنم و با خودم میگویم بالاخره توانستم .

چند سال پیش قلعه را پیدا کردم ،  در کشور اسلونی بود ، همین قدر اطلاعات بس بود ، میدانستم که دیر یا زود از نزدیک می بینمش و در سال 1398 یکی دیگر از رویاهای کودکی ام به واقعیت پیوست .

جاده های پر پیچ کوهستانی تا رسیدن به قلعه ، ظاهرش همان بود ، بدون تغییر ، یک بلیط ، یک راهنمای صوتی و سفر در زمان ، شدم آن نوجوان عاشق فیلم های رزمی ، تعداد بازدید کننده ها زیاد نبود و این امر باعث میشد قلعه را بهتر ببینم ، قلعه دقیقا در داخل یک غار ساخته شده بود و از این حیث خاص بود. اینکه چطور با مصالح ساختمانی قدیمی و با نبود ماشین آلات این قلعه ساخته شده ، خودش داستانی دارد شنیدنی .

قلعه پردیاما که تمام سایت های فارسی زبان نامش را به غلط پردجاما نوشته اند ، یک قلعه رنسانس است که در ارتفاع 123 متری و داخل دهانه یک غار قرار گرفته ‏است. قدمت این قلعه به سال 1274 میلادی باز میگردد .

‏‏در طول بازدید تمام صحنه های فیلم جلوی چشمانم می آمد ، در طبقه دوم ناخودآگاه دوربینم به سمت پنجره رو به روستا رفت ، این قسمت در فیلم نبود ، یک منظره عالی از دشت سبز ،  درختان بلند و رودخانه  ، راهنمای صوتی میگفت که در آن زمان به دلیل امنیت تمام درختان جلوی قلعه را قطع میکردند ، تا دشمنان غافلگیرشان نکنند ، پس این لذتی بود که در زمان حال میشد داشت و ساکنان قدیمی قلعه هرگز آن را تجربه نکرده بودند .

برخی وسایل اتاق ها سرجایشان بود و از مجسمه ها برای نشان دادن فضای آن دوران استفاده شده بود ولی برای من حیرت آور ساختار معماری قلعه بود از اتاق های شیک و دیوار های زیبا  خبری نبود

ساختار ناب قرون وسطیی ، به زبان ساده از ناز و نعمت زندگی شاهانه خبری نبود .

فضای اتاق ها بی روح بود ، سرد و خشک ،  مثل روح یک شوالیه در جنگ که نزدیکترین دوستانش را از دست داده ، گهگاه در زندگی واقعی من هم ، همین حس را دارم وقتی از همه چیز خسته میشوم و کارها خوب پیش نمیرود ، دوست دارم مثل یک شوالیه تنها در چنین قلعه ای باشم و از پشت پنجره‌های این قلعه  به تماشای طلوع و غروب خورشید بنشینم.

به صدای غرش آسمان گوش کنم و بارش بهاری را ببینم ، قطراتی که با برخورد به صخره ها به پایین سرازیر میشوند و بعضی از آنها به صورتم میخورند. در چنین شرایطی گذر زمان به این شکل تنها راه چاره است .

به جایی رسیدم که صحنه معروف فیلم اتفاق می افتاد ، در این حین راهنمای صوتی هم شروع به صحبت در مورد فیلم کرد ، پله های نم دار و نامتقارن سنگی به سمت تراس ، پله ها با ارتفاع و عرض مختلف با آبی که از سقف روی آنها می چکید  ، بالا و پایین رفتن از این پله ها سخت بود از اینجا به بعد برای قلعه مصالحی به کار برده نشده بود ، از فضای غار استفاده شده بود و یا کوه تراشیده شده بود .

به تراس رسیدم جایی که در آخر فیلم قهرمان داستان از آن به بیرون قلعه میپرد و روی یک بالون سقوط میکند ، گویی این تراس ساخته شده بود برای یک پرش و بعد پرواز در آسمان منطقه و حیف که من نمیتوانستم این کار را انجام دهم ، راهنمای صوتی هم با شوخی میگفت که فقط جکی چان میتواند از اینجا بپرد و کار هر کسی نیست ، ولی در آن لحظه آرزویم این بود که من هم بپرم و لحظاتی در آسمان پرواز کنم .

از این بالا میشد میدان رزم شوالیه ها را به خوبی دید ، در خیلی از فیلم های تاریخی چنین صحنه هایی هست دو شوالیه مقابل هم و در بینشان یه مانع چوبی ، شوالیه ها به سرعت به سمت هم حمله میکنند و هر کدام دیگری را به زمین بیاندازد پیروز مسابقه است .

نمیدانم چند سال این مسابقات آنجا برگز

این مقاله در روز انتشار به عنوان پربازدیدترین مقاله ایسنا انتخاب شد 
 

لینک مقاله در سایت  ایسنا 

https://www.isna.ir/news/96092815595/%D8%AF%D8%B1-%D8%AC%D8%B3%D8%AA%D8%AC%D9%88%DB%8C-%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DA%A9%D8%A7%D8%B4%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%A7-%D8%A2%D9%84%D9%BE

 

در جستجوی رویای کودکی/از کاشان تا آلپ

اولین نقش هایی که کودکان معمولا میکشند به شکل یک خانه است شاید کودکان هم از ابتدا میدانند در آینده نیاز مبرمی به خانه دارند. همانطور که مهمترین نیاز بشر برای زندگی ست در جایی امن است . انسانهای اولیه در غارساکن شدند ، با پیشرفت علم و به مرور زمان ساختن خانه شکل گرفت  ، ساخت خانه به نسبت جایگاه زندگی بشر متفاوت بود و این باعث شد معماری خانه ها قسمتی از هویت فرهنگی هر تمدن و کشورشود. این تفاوت معماری بخش عمده ای در جذب گردشگر برای هر کشوری را ایفا میکند  . معماری سالهای دور ایران یکی از بهترین نوع معماری های در جهان است ، هر قسمت از یک خانه های قدیمی ایرانی داستانی دارد شنیدنی ، و تنوع اقلیمی ایران باعث بوجود آمدن معماری های مختلفی شد است از خانه های پلکانی خاص ماسوله تا خانه های ساخته شده در دل کوه در کندوان تبریز یا میمند کرمان و یا خانه های موزه میراث روستایی گیلان . یکی از بهترین نمونه های خانه های تاریخی در ایران و حتی در جهان در شهر کاشان قرار دارد ، خانه هایی که متاسفانه در ایران کمتر به آن پرداخته شده و شاید خیلی از ایرانیان در این بار اطلاعات کافی ندارند ، ولی به جای آن تمام توریست هایی که به ایران می آیند حتما به کاشان سر میزنند و از این خانه ها دیدن میکنند.

در کاشان وقتی به خیابان علوی بروید خانه هایی میبیند که به نظر من برای دیدن هر کدام باید ساعت ها وقت گذاشت خانه عباسیان ، بروجردی ها ، طباطبایی ها و عامری ها .

خانه بروجردی ها بخاطر نقاشی های کمال الملک  و بادگیر زیبایش شهرت بیشتری دارد ،ولی شکل کلی همه خانه ها  همان شکلی است که متولدین دهه پنجاه به قبل به یاد دارند ، خانه ای با حیاط بزرگ با حوضی که معمولا آبی است در وسط آن  .

با ورود به داخل تمام خانه ها ، با معماری بینظیر ، گچ بری و آینه کاری  ، پنجره های رنگی ،  مواجه میشوید ولی داستان خانه جدای این عناصر شما را به یاد خانه  مادر بزرگ و پدر بزرگ می اندازد به تابستان هایی که میوه ها زیر نور آفتاب و مهتاب در حوض میرقصیدند و گلدان های پر از گل اطلسی و شمع دانی در اطراف حوض قرار داشتند ، آن حس آبتنی در چله تابستان که حوض حیاط خانه مادر بزرگ تبدیل به بزرگترین استخر دنیا میشد ،برای یک آبتنی تابستانی . تختی کنار حیاط که بیشتر شب ها فامیل دور هم جمع میشدند تا از میوه هایی که در حوض خنک شده بود بخورند و بدون توجه به زمان گپ بزنند .

و وقتی وارد اتاق ها میشدی گرمای کرسی های زمستان را هنوز میتوانستی حس کنی ، نشستن دور کرسی و قصه ها

و خاطرات مادربزرگ ها که هیجان شنیدنش از دیدن انیمیشن های 3D  امروز هم بیشتر بود .

برایم سوال بود که آیا توریست ها هم میتوانند این احساس را  با خواندن مطالب نوشته شده از خانه درک کنند یا فقط به ظرافت کارهای استادان معمار توجه میکنند به گچ بری  یا آینه کاری  ، آیا آنها هم میدانند اندرونی و بیرونی چیست؟ قسمت بهار خواب و زمستان خواب چه فرقی دارد ؟وقتی ما حمام هایی به این کاملی در خانه هایمان داشتیم آنها چطور حمام میکردند؟ .آیا میدانند این بادگیر ها در تابستان چه خنکی به محیط خانه میبخشیده ؟و آیا میدانند تعریف قصه مادر بزرگ دور کرسی یعنی چه ؟و هزاران سوال دیگر .

تمام لذتی که میشد از یک خانه برد از خانه بروجردی ها بردم ، همه جور معماری ایرانی داشت بعد نوبت خانه های دیگر شد ، زیبایی خانه ها از نوشته هایی که خوانده بودم و عکس هایی که دیده بودم بیشتر بود و به همین دلیل است که تا به حال سه بار به  کاشان سفر کرده ام . دیدن خانه های زیبای کاشان بهانه ای شد تا دیدن خانه های محلی را در کشورهای دیگر هم دنبال کنم خانه هایی از جنس تاریخ  و شاید هم یه دلیل ماورایی دیگر  ، به این دلیل که نمیدانم ریشه در کجا دارد؟ از زمان کودکی خانه هایی که نقاشی میکردم ،  با خانه هایی که در شهر محل ستم بود فرق داشت برای من که در زمان کودکی خانه ای با سقف شیروانی ندیده بودم ، کشیدن خانه هایی که سقف شیروانی داشتند عجیب بود شاید از آن زمان میدانستم که روزی در سفر به اروپا خانه هایی زیادی خواهم دید با سقف شیروانی .

هندوستان

در جستجوی خانه ها ،به خانه های تاریخی هند در شهر جیسلمر و مونداوا رفتم خانه ها سقف شیروانی نداشت مثل ایران ، خانه هایی که ریشه در فرهنگ ایران داشت و صاحب خانه هایشان به خانه هایی که توسط معماران ایرانی ساخته بودند افتخار میکردند. خانه هایی که  در هند به هاولی معروف بودند با همان ظرافت خانه های ایران ، اولین خانه ای که دیدم صاحبش پرسید کجایی هستم وقتی گفتم از ایران ، خوشحال شد ، میگفت در گذشته های دور که این خانه ها را داشتیم کدام تمدنی در دنیا به فکر ساختن خانه هایی به این شکل بوده با اشتیاق تمام خانه را به من نشان داد و از نوشته های فارسی خانه گفت از شیشه هایی که میگفت از ایران آورده شده برای طراحی اتاق های خانه ، از نقش هایی که توسط استادان ایرانی ایجاد شده بود .خانه ها خوب بود ولی حیاط و حوضی به بزرگی خانه های ایران نداشتند ، مسلما کودکان هندی لذت آبتنی تابستانی در حوض خانه را تجربه نکردند و بزرگتر ها هم لذت نشستن بر روی تخت کنار حوض ، ولی آیا به جای این لذت ها تجربه دیگری داشتند ؟ آیا میدانستند شنیدن قصه های مادر بزرگ کنار کرسی چه لذتی دارد ؟

 میهمان نوازی صاحب خانه ها در خانه هایی  با معماری ایرانی  شایسته بود و نشان میداد معماری خانه در نوع برخورد صاحب خانه نیز تاثیر گذار است .

بعد از آن به اقامت گاهم در قلعه ای تاریخی در شهر جیسلمر رفتم و از ایوانی که  با ایوان های ایرانی متفاوت بود مثل یک مهاراجه شهر را دیدم ایوانی بر بلندای قلعه و به اندازه نشستن یک نفر نه به بزرگی ایوان های خانه های ما  ، از جنس سنگ و خاک و بدون حفاظ هایی که ما در ایوان خانه هایمان داشتیم ، خانه های قلعه هم ، حیاط بزرگ و حوض نداشت . اینجا هم از لذت آبتنی و تخت داخل حیاط خبری نبود . قلعه در وسط شهر بود و قسمت اصلی شهر در گذشته داخل قلعه قرار داشت  بهترین جاهای قلعه متعلق به ثروتمندان شهر بود که امروزه به صورت اقامت گاه سنتی برای توریست ها در آمده بود ، دیدن شهر از نگاه مهاراجه ای که در گذشته از این ایوان شهر را میدیده تجربه ای بود فراموش نشدنی . حتی لباس و کلاهی به سبک هندی ها پوشیدم و در بالکن نشتم تا همان حسی که مهاراجه داشته تجربه کنم .

اندونزی

در جزیره خدایان (بالی) و شهر جوجگا در کشور اندونزی به ویلاهایی با معماری قابل قیاس با خانه هایی که از بهشت تصور میکنیم  رفتم ،خانه ها شیروانی داشتند ، جنس شیروانی  ویلاها که از الیاف خاصی درست شده بود با تمام دنیا فرق داشت ، بالی به دلیل داشتن معابد فراوان به جزیره خدایان معروف است .

داخل خانه حیاط های بزرگ داشتند ولی به جای حوض بزرگ در میان حیاط نهر جاری بود  ،مالایی ها آن را کولام Kolam  می نامیدند (حوض ماهی)   ایوان خانه کوچک بود و رو به مزرعه برنج و سبز رنگ ، رنگ غالب محیط ، و این تصویری بود که معمولا در وصف دنیایی بهتر شنیده ایم ، نهرهای جاری ، سبزه زار ، از کشوری که روی خط استواست همین انتظار هم میرود ، تنها به دیدن این ویلا بسنده نکردم تصمیم گرفتم به روستایی در دل جنگل بروم که آبشارهای دوقلویش معروف بود و خانه های مردم فقیر را هم ببینم محیط تغیر نکرد نهر  بزرگتر شد و تبدیل شد به رودخانه ولی در بیرون خانه ها ، با آبشاری بزرگ در ادامه راه . خانه های روستایی محقر بودند ، اینجا  دنیای بهتر بود ولی خانه ها نه . کودکان این خانه ها لذت آبتنی در رود را داشتند و پریدن در حوضچه آبشار ولی نمیشد عکس خورشید و ماه را در جریان رودخانه دید . جریان آب عکس ماه و خورشیدی که در حوض خانه های ایران بود از بین میبرد .نمیشد میوه ای درون نهر انداخت تا خنک شود . تختی کنار رودخانه هم نبود برای شب نشینی .

آفریقای جنوبی

در دهکده لسدی با فرهنگ پنج قبیله معروف آفریقا آشنا شدم ، خانه های دهکده  بسیار کوچک بودند با سقف های شیروانی شبیه سقف های کشور اندونزی . مصالح خانه ها فقط چوب بود و گل و نقش های رنگی روی دیوارها و ماسک هایی که در بیرون خانه آویخته شده بود از حوض خبری نبود شاید هر منطقه ای فقط یک چاه داشت ، حیاطی هم نبود ، در آفریقا دقدقه کودکان و والدین شان  حوض آب و شنای تابستانی و دور همی نبود از قدیم دقدقه آنها جنگ با قبایل دیگر بود و جنگ برای بدست آوردن غذا و بقا ، احتمالا بیشتر قصه های مادربزرگ ها هم در آفریقا در مورد جنگ ودلاوری های مردم قبیله بود ، بچه ها به جای آبتنی روش های مبارزه را می آموختند و با نیزه و کمان آشنا میشدند . فرهنگ  آنها با فرهنگ ما کاملا متفاوت بود آنها مفهوم آرامش زندگی ما را درک نمیکردند و ما مفهموم همیشه جنگیدن آنها را .

در اتریش ،آلمان و  بلژیک خانه ها سقف شیروانی داشتند با همان دودکش معروف نقاشی های کودکی. خانه هایی که  فاخورک هاوز نامیده میشدند ، در بین مصالح دیوار خانه ها از چوب به شکل خاصی استفاده شده ، دیوارهای خانه قاب های چوبی داشتند تا مقاومت دیوارها بالا رود  . نمای خانه ها کاملا متفاوت بود با خانه هایی که دیده بودم .

خانه های آنها هم حوض نداشت  ، در خیابان اصلی  یک آب نمای کوچک بود ولی مطمینا همه بچه های محل برای آبتنی تابستان در آنجا جا نمیشدند ،  پس آنها برای آبتنی تابستان چه کار میکردند؟ میوه ها را در  تابستان کجا نگه میداشتند تا خنک شوند ؟ ،  حیاط بزرگ داشتند ولی  تخت نه  ،  پس برای شب هایی که میخواستند دور هم باشند چه کار میکردند؟

در سوییس و در دل کوه های آلپ خانه های سوییسی با نقاشی های روی دیوار را دیدم ، خانه هایی که لوفتل ماله ری  Luftlmalerei  نامیده میشدند. خانه هایی با سقف های شیروانی همانطور که در کودکی می کشیدم تمام صفحه نقاشی من  سبز بود و پردرخت و یک خانه شیروانی در وسط این سبزی با یه دودکش که زمستان های بی کرسی را گرم میکرد . اینجا همان جایی بود که از کودکی انتظارش را میکشیدم .

نقاشی های دیوار هر کدام مفهومی داشت بیشتر مذهبی بودند و بعضی رویدادهای روزانه  در زمان های گذشته مثل شکار خانه هایی که بعضی هایشان  به سبک خانه های آلمانی ها در داخل دیوار چوب به کار برده شده بود.

خانه های سوییس هم مثل اندونزی توصیف دنیایی دیگر بود با این تفاوت که سوییس خانه محقر نداشت در سوییس احتیاجی به حیاط و حوض نبود پر بود از دریاچه و رودخانه برای آبتنی تابستان و حیاط خانه ها دشت بود سرسبز و پرگل هر چه برای بازی های کودکی میخواستید انجا بود به جای تخت هم روی چمن های دور خانه می نشستند .

در ایتالیا و در پس کوچه های ونیز ، همسفر گاندولوها شدم و در داخل کانال ها خانه های روی آب را دیدم ، شهر کلا روی آب بود آنها حیاط و حوض نداشتند ولی وقتی پنجره اتاق را باز میکردند اطراف خانه کانال آب بود بزرگتر از حوض های ما ولی حیاط چطور ؟ آیا فقط داشتن رودخانه و کانال کنار رودخانه بس بود ؟چطور این خانه ها که در زبان ونیزی کا ca  نامیده میشوند این همه سال روی آب مانده بودند ، وقتی علت را جویا شدم فهمیدم خانه های بر روی چوب های قطور درختان که در آب میگذارند بنا میشوند ونیز کلا روی آب بود و وجود حوض در ونیز معنایی نداشت حیاط هم تقریبا بی معنی بود برای شهری که کلا روی آب است .پس بدون حیاط کجا دور هم جمع میشدند ؟ میوه های تابستان را که نمیشد در کانال انداخت تا خنک شوند ؟ تکلیف میوه های تابستان چه میشد ؟

هلند

در هلند . شهر آمستردام از روستاهای مارکن و شانس سخانس با آسیاب های معروف شان دیدن کردم  ، روستاهایی باز هم با سقف های شیروانی با نهرهای بزرگ آب نه در حیاط بلکه مثل بقیه خانه های اروپایی در کنار خانه ها  ، آیا با وجود نهر احتیاجی به حوض و حیاط بزگ نبود؟  آنها وسیله ای داشتند که در جاهای دیگر نبود ، آنها آسیاب داشتند و به خاطر اقلیمشان کفش های چوبی میپوشیدند .در هلند هم مثل بقیه اروپا از حیاط به شکل خانه های ما با تخت و حوض برای آب تنی تابستانی خبری نبود .

کوچکترین خانه دنیا

و در دل این جستجو به کوچکترین خانه دنیا در آمستردام  سر زدم خانه ای به عرض 1 متر با پلاک هفت ، عدد مقدس بیشتر ادیان دنیا هفت روز هفته هفت دریا هفت آسمان و خیلی هفت دیگر ، مسلما نه حیاطی داشت و نه حوضی .زندگی در این خانه چطور بود ؟

خانه های مکعبی

در این جستجو به خانه های مدرن هم سرزدم  خانه های مکعبی در رتردام هلند  ،  خانه هایی با معماری فراتر از زمان حال ، هر خانه به شکل یک مکعب بود بر روی یک ستون ولی خانه ها روی سطح صاف مکعب نبود روی لبه تیز مکعب بود ،خانه هایی که بازدید کننده از بیرون دایما با خودش کلنجار میرفت چطور داخل خانه راه میروند چطور میخوابند خوب این خانه هم نه حیاط داشت نه حوض.آیا  معمار این سازه میدانسته در ایران حیاط و حوض نقش مهمی داشته ؟آیا میدانسته که فقط حیاط خانه های ما از هر کدام از این خانه های مکعبی بزرگتر است ؟

آیا بچه هایی که در خانه هایی به شکل آینده زندگی میکنند میدانند حوض چیست ؟ خانه های بدون دودکش و کرسی

پس مادر بزرگ ها در این خانه ها چطور بچه ها را گرد هم می آورند و برایشان قصه تعریف میکنند؟

یعنی موضوع قصه ها در آینده چیست ؟ چه بر سر عکس ماه و خورشید می آید وقتی آبی در خانه نیست که خودشان را درون آن بیاندازند؟ و هزاران چرای دیگر . چرا بین هلند قدیم و جدید انقدر تفاوت بود ؟

 

 

مجارستان  : یک روستا دورافتاده و خانه در وسط نا کجا آباد ؟

در آخر باید در یکی از این خانه ها زندگی میکردم  روستایی دورافتاده در مجارستان در شهر چونگراد در مزرعه ای که  خانه ای با قدمت  130 سال داشت ، خانه ای که در زبان مجاری تانیا Tanya نامیده میشد .

معنی ناکجا آباد را در این مزرعه فهمیدم شاید اگر دهخدا آنجا بود در جلوی نام ناکجا آباد نام این خانه را مینوشت ولی این خانه نامی هم نداشت یک جاده خاکی در فاصله  2 کیلومتری از جاده اصلی کنار جنگل و مزرعه ، فاصله تا نزدیکترین خانه شاید 2 کیلومتر بود.روستا یک ایستگاه قطار داشت که فقط شامل یک نیمکت و سایه بان میشد .روستایی ها میگفتند در روستای ما سالی یک مسافر سوار یا پیاده میشود هر چند که قطار هر یک ساعت در آنجا توقفی کوتاه دارد.

داخل مزرعه بزرگ خانه ای تاریخی نه به شکل های که دیده بود ظریف و هنرمندانه سخت و محکم  از جنس جنگ جهانی در یک کشور کمونیست و استخری بزرگ برای آبتنی های تابستانی انقدر بزرگ بود که شب ها ماه را درون خود جای دهد و روزها خورشید را به جای کرسی هم شومینه داشت ، چوب ها میسوختند تا در زمستان جای خالی کرسی را پرکنند ، اینجا میشد حضور مادر بزرگ را برای قصه گفتن حس کرد .انقدر بزرگ بود که تمام دوستان کودکی در آن جا میشدند و تمام همسایه ها میتوانستند میوه هایشان را در حوض آن بریزند .

 

 

 

.


پاریس دوستت دارم

پرسه در پاریس : قبل از غروب

فرانسه از آن کشورهایی است که هر کس دلیلی  برای سفر به این کشور دارد ، تاریخ ،  ادبیات ، ورزش ، سینما و .

برنامه سفرم را جوری چیده بودم که از آمستردام در هلند به پاریس بروم و از پاریس به رم و با ایتالیا به سفر یک ماهه ام  در اروپا خاتمه دهم .

ساعت 10 صبح آمستردام را به مقصد پاریس ترک کردم ، قطارسریع السیر بهترین راه بود و فاصله 550 کیلومتری این دو شهر را در 3:41 دقیقه طی میکرد .راس ساعت  1:41 به پاریس رسیدم ، کنجکاو بودم بدانم فرنگی که خواهم دید ، چقدر با فرنگی که فقط از آن شنیده بودم و در فیلم ها دیده بودم  تفاوت دارد آیا من هم شیفته پاریس میشوم یا .؟ سوال های زیادی بود که باید در مدت اقامت 4 روزه ام در پاریس به جواب آنها میرسیدم .

پاریس جایی بود که بدون اینکه دیده باشم ، می‌شناختمش پس نوبت آن شده بود که من هم  تانگویی  در سرزمین ناپلیون داشته باشم ، در کافه های پاریس با ژول ورن و دوما و همینگوی سر یک میز بنشینم و از دوران کودکی ای که ، با داستانهایشان برایم ساختند بگویم با امیلی شهر را کشف کنم ، نیمه شب  پاریسی ام را با نیکول کیدمن در  مولن روژ باشم  ، برای کشف راز داوینچی ساعت ها در لوور پرسه بزنم ، ناقوس های نوتردام را با کازیمو به صدا در آورم و در آخر  با صادق هدایت در پرلاشز ملاقاتی داشته باشم  ، زمان زیادی برای دیدن سمبل شهر انتظار کشیده بودم ولی با خودم پیمان بسته بودم ایفل را در انتظار بگذارم قرار نبود اولین جایی باشد که میبینم  .

حالا در خاک شش‌ضلعی فرانسه بودم   سومین کشور بزرگ قاره اروپا (یک سوم گستره ایران). تقریبا هم جمعیت با ایران (83 میلیون ) ولی اختلاف عدد توریست هایش با ایران از زمین تا آسمان ،  تعداد توریست هایش در سال 2018 حدود   90 میلیون ( بیشتر از جمعیت کشورش) ، مسلما یکی از دلایلش این است که آنها چهارمین کشور دارنده بیشترین میراث جهانی یونسکو در جهان هستند .

ترمینال Gare du Nord یک ایستگاه قطار معمولی بود تا اینجا زیاد با کشورهای دیگر تفاوت نداشت ولی شنیدن زبان فرانسوی از بلندگوی ترمینال خبر از رسیدن به پاریس میداد .

جملاتی را که از بلند گوی ایستگاه می شنیدم متوجه نمیشدم ولی میشد حدس زد مثل بقیه ایستگاه ها برای اعلام برنامه های قطارهاست از زبان فرانسه که  در ۲۹ کشور  زبان‌ رسمی است شاید 20 لغت میدانستم  ، زبانی که در قاره آفریقا بیشتر از خود فرانسه به آن صحبت میشود و جالب اینکه جمهوری دموکراتیک گو» پرجمعیت‌ترین کشور فرانسوی زبان در جهان است نه فرانسه .  از هیاهوی صدای قطارها و مردم در ترمینال خارج شدم و با اتوبوس به محل اقامتم در منطقه 20 رفتم تا از غروب گشت در شهر رو شروع کنم .

‏در سال 1768 جغرافی‌دانان تصمیم میگیرند همه مسافت‌ها را در پاریس بر اساس موقعیت کلیسای نوتردام اندازه‌گیری کنند. در حال حاضر هم نقشه مناطق بیست گانه پاریس حونی شکل است  و نوتردام در مرکز این دایره حونی قرار گرفته.این دلیل خوبی بود که من از منطقه بیست که در آنجا ست داشتم به سمت مرکز پاریس بروم ، البته با پای پیاده ،  پیاده روی را از پارک Belleville parc de شروع کردم ، مرتفع ترین پارک پاریس که بر روی یک تپه 108 متری ساخته شده و از تراس 30 متری آن میشد پانورامای پاریس را دید ، پس بر فراز بلندی ایستادم و برای دقایقی پاریس را از بلندی دیدم و بعد شروع به حرکت کردم مسافت زیادی را باید پیاده میرفتم ، نقشه ، راه مستقیم را حدود 5 کیلومتر نشان میداد ولی من قرار بود نبود مستقیم به سمت نوتردام بروم با توجه به برنامه ریزی ام مسیر من شاید 8 کیلومتری میشد  ، هر چند پاریس سیستم حمل و نقلی با کیفیت عالی دارد  ولی قصد نداشتم از آن استفاده کنم ،  در روزهای بعد فرصت استفاده از سومین مترو گسترده دنیا با 214 کیلومتر را داشتم پرکاربردترین خط متروی اروپا بعد از مسکو با 14 ایستگاه و مترویی که دارای  بزرگترین ایستگاه متروی جهان (Chtelet-Les Halles) .است .

اولین نقطه توقف بعد از 2 کیلومتر میدان جمهوری (Place de la République) بود میدانی بین سه ناحیه  ۳، ۱۰ و ۱۱ پاریس ، میدانی که در مرکزش  مجسمه 9 متری ماریان (Marianne) یکی از سمبل های ملی فرانسه و نماد آزادی و صلح با یک شاخه زیتون در دست به نشانه صلح و پیروزی است .

یاد داستان نوح افتادم ، وقتی بعد از طوفان  میخواست خشکی را پیدا کند هر پرنده ای را به سویی فرستاد بعد از مدتی کبوتری سفید با یک شاخه زیتون در منقار خود بازگشت و از آن پس زیتون و کبوتر نشانه صلح شدند .

میدان جمهوری پاریس یک هم نام در تهران دارد ولی بزرگترین تفاوت بین این دو میدان از نظر من وجود ماریان است ، در ایران هیچ میدانی با تندیس یک زن مزین نمیشود ، با وجود اینکه سرزمین من ن معروف زیادی دارد چه در افسانه ها و چه در دنیای واقعی .

بعد به سمت مرکز ژرژ پمپیدو (The Centre Pompidou ) حرکت کردم باید 1.6 کیلومتر پیاده میرفتم تا به ایستگاه توقف دوم برسم پنجمین سایت توریستی  پاریس با 3.8 میلیون بازدید کننده .

بزرگترین موزه‌ هنر مدرن جهان با ۱۷۷۰۰ متر مربع زیر‌بنا و معماری جنجال‌برانگیز که در سال ۱۹۷۷ به نام ژرژ پمپیدو»، رییس جمهور فرانسه بنا شده بود .

ساختمان طوری طراحی شده که تمام ‌ لوله‌کشی‌ها، کانال‌های هوا، سیم‌کشی‌ها و حتی تیر‌ها و ستون‌ها در بیرون نما قرار دارند  ، منتقدانش  آن را مدرنیته‌ی اغراق‌شده و شبیه انسانی می‌دانند که دل و روده‌اش بیرون بدن قرار دارد . ولی تعداد بازدید کننده های آن در هرسال  ، نشان از این دارد که با نظر منتقدان موافق نیستند ،

اگر نمیدانستم اینجا پومپیدو است و جمعیت هنر دوست اطرافش با آن تیپ های هنری خاص نبودند شاید فکر میکردم که یک ساختمان نیمه کاره است که معمار نتوانسته ایده اش را کامل پیاده کند و رهایش کرده ، بازدید کامل از ساختمان با توجه به زمانی که داشتم مقدور نبود چرخی در اطراف آن زدم ، کافه ای پیدا کردم و نشستم ،  از گذشته های دور قهوه و هنر در کنار هم بودند پس چه جایی بهتر از اینجا برای نوشیدن اولین قهوه فرانسوی همراه با کروسان ، دو یار جدانشدنی فرانسوی که شهرتشان جهانی است ، هر چند گفته میشود کروسان اولین بار توسط اتریش ها به دنیا معرفی شد و توسط مار انتوانت به فرانسه راه پیدا کرد ، دوست داشتم زمان بیشتری را در آنجا سپری کنم ولی باید به مسیر ادامه میدادم .

 

 

 

ملاقات با گوژپشت پاریس :  بعد از غروب

 

 سومین ایستگاه توقف در فاصله 450 متری بود  برج سنت ژاک (سنت جیمز)  Saint-Jacques Tower  در منطقه 4 . برج گوتیک 52 متری که تنها باقی‌مانده کلیسای سده شانزدهمی سن-ژاک لا بوچری (سنت جیمز قصاب‌ها) بود  که در ۱۷۹۷ و طی انقلاب فرانسه ویران شده بود  ، برجی که در سال 1998 به عنوان یک قسمت  از راه سنت جیمز (  Way of St. James) در میراث جهانی یونسکو به ثبت رسیده بود . برج در محله له آل ، جایی که بزرگترین ایستگاه مترو دنیا در آن قرار داشت ، قرار گرفته بود .

در مورد کلیسای سانتیاگو د کامپوستلا قبلا خوانده بودم کلیسایی که به عنوان مقصد اصلی پیروان راه سنت جیمز” که یک مسیر مهم زیارتی در سالهای قرون وسطی بود شناخته می شد. پیروانش از تمام اروپا و با پای پیاده به سمتش میروند و راهنمای مسیرشان صدف ها هستند و این برج سالیان سال یکه و تنها سر جایش مانده بود تا  زائران مسیر را گم نکنند .

پیروان این راه برای رسیدن به مقصدشان روزها در راه هستند ، تجربه این کار را به شکل دیگر داشتم روزها پیاده روی در دل طبیعت تا رسیدن به مقصد در باران و گرما ، وقتی هدف داشته باشی دشواری راه به چشم نمی آید ، به این فکر میکردم که تا به حال چند هزار نفر در طول این مسیر در کنار این برج در جایی که من نشسته ام ، بوده اند و شب را به صبح رسانده اند ، در آن بعد از ظهر من هم گام در مسیر سنت جیمز گذاشته بودم ولی با هدف و تفکری  متفاوت ، قبل از حرکت به سمت ایستگاه بعد در 20 متر آنطرف تر از برج مرد مسلمانی را دیدم که در گوشه ای مشغول عبادت بود ، نمیدانم چنین صحنه ای چند بار در اینجا تکرار شده بود خوش شانس بودم که  این دو منظره را در  کنار هم و در آن شرایط میدیدم   ، توقف بعد 750 متر آنطرف تر بود در جلوی ساختمان شهرداری (Hôtel de Ville ) بود .

ایستگاه پنجم ساختمان شهردای پاریس بود ، ساختمانی که به نظر من زیبایی دیگر عمارت های شهرداری اروپا را ندارد و فقط توقفی کوتاه آنجا داشتم .

به رود سن (Seine )رسیده بودم شریان اصلی زندگی در پاریس هر جا رود پر آبی باشد زندگی مفهوم دیگری دارد طول 777 کیلومتری اش با سه 7 که عدد مقدس در تمام فرهنگ هاست و شاید خوش یمنی این سه هفت است که پاریس انقدر مورد توجه توریست هاست.

 رود سن 37 پل دارد و هر کدام از این پل ها داستان تاریخی خود را دارند ،  قدیمی ترین پل (پونت نئوف که به معنای پل جدید)  است  و شاید معروف ترین آنها پل عشاق با هزاران قفل روی آن  پلی که عشاق قفل های عشقشان را روی آن میبندند و کلیدش را به رود سن به امانت می سپارند تا عشقشان جاودان بماند ولی مسیر من به ابتدای  پل  Pont d'Arcole  ختم میشد  ، روی این پل هم مثل دیگر پل های پاریس پر بود از آوازخوان هایی که سبک های مختلف موسیقی را  مینواختند و میخوانند و من فرصت نداشتم تا کنار تک تک آنها باشم و به صدایشان گوش کنم برای دیدن نوتردام اشتیاق داشتم میخواستم هر چه سریعتر به کلیسا برسم و ناقوس هایش را  به صدا در آورم و مثل کارگردان های فیلم پاریس دوستت داریم ، فریاد بزنم پاریس من هم دوستت دارم .

 هوا تاریک شده بود  و حالا پاریس داشت از شبش برای من رو نمایی میکرد و قدم زدن در پاریس داشت شکل دیگری  میگرفت  ، به ایل دولاسیته Île de la Cité  ( جزیره شهر) رسیدم یکی از دوجزیره رود سن در پاریس ، نام جزیره دوم ایل سن لویی    Île Saint-Louis است که به افتخار لویی پادشاه فرانسه به این نام خوانده میشود دو جزیره در کنار هم و از بالا به شکل کشتی بر روی آب سن هستند.

برخی باورها بر این است که  در ۵۲ سال قبل از میلاد مسیح و در دوران جنگ ها و لشگری کشی های ژولیوس سزار قوم کوچکی در این جزیره زندگی می کرده اند و چون دسترسی به این جزیره در آن زمان دشوار بوده  امنیت بالایی داشته  و ست در پاریس از همین جزیره آغاز شده است

 (Notre Dame Cathedral) کلیسای نوتردام

از معدود لغات فرانسه که میدانستم معنای نوتردام بود که میشد بانوی ما در اروپا کلیساهای زیادی با نام بانوی ما وجود دارد که با نام شهر از هم تفکیک میشوند . ولی اصلی ترین کلیسا ، در دل پاریس قرار داشت به روبروی کلیسا رفتم چشم در چشم 28 مجسمه بالای در ورودی و بین دو برج 69 متری ایستادم و تمام صحنه های که از قبل در خیالم با فیلم ها و داستان هایش داشتم مرور کردم ، اولین جرقه های شناخت کلیسای نتردام برای من با دیدن فیلم گوژپشت نتردام که در سال 1956 ( خیلی قبل تر از اینکه متولد شوم ) ساخته شده بود ، شکل گرفته بود ، این فیلم  اولین نسخه رنگی اقتباس شده از این رمان بود ، از آن زمان بود که میخواستم نتردام را ببینم و حالا اینجا بودم در کنار یکی از اولین کلیساهایی که به سبک گوتیگ ساخته شده بود کلیسایی که تا مدت ها بزرگترین کلیسای اروپا بود ولی امروز نه تنها در اروپا بلکه در فرانسه هم مقام اولی خود را از دست داده شاید بیشتر از هر کسی در دنیا این کلیسا برای ناپلئون بناپارت خاص باشد چرا که تاج گذاری اش در این کلیسا بوده

تعداد افرادی در طول 200 سال در ساخت کلیسا مشارکت داشتند مشخص نیست از کشیش ها و معماران تا مجسمه سازان و  مردمی که برای ساختش مالیات داده بودند ولی ویکتور هوگو با نوشتن کتابش در مورد نوتردام این کلیسا را برای همیشه جاودان کرد از 1911 تا امروز 7 اثر سینمایی 1 سریال و یک انیمیشن از رمان گوژپشت نتردام ساخته شده است  البته امار دقیق احتمالا بیشتر است ، در هنگام انتشار کتاب در ۱۸۳۱ کلیسای در حال تخریب بود. اما در10 سال بعد از انتشار کتاب تصمیم به بازسازی گرفته شد  و این بازسازی 23 سال طول کشید  همین امار و ارقام باعث شده سالانه بین 12 تا 13 میلیون نفر از این کلیسا بازدید داشته باشند .

شب بود و امکان بازدید از داخل کلیسا را در آن لحظه نداشتم ، در کنار شلوغی جمعیت و نمایش های اطراف کلیسا  طول و عرض 48 -130 متری اش را قدم زدم ، عکس هایم را گرفتم و در انتها ناقوس ها را به نشانه رسیدن به هدفم به صدا در آوردم و حالا نوبت برگشت به محل اقامتم  ولی این بار با مترو بود بهترین زمان برای گوش دادن به موزیک Parisian walkway    از گری مور  ، هدفون را در گوشم گذاشتم ، دکمه پلی را زدم و .

 

 

 

 

 


 

سفرنامه کشور آدربایجان : بخش اول

دغدغه های اولین سفر  : تلاش برای رسیدن به رویاها

سال 1376 که دیپلم گرفتم ، به دلیل یک سری مشکلات که مهمترین آنها چند ماه سن بالاتر بود ، باید ابتدا سرباز میشدم و بعد ادامه تحصیل  میدادم .  چون نیمه دوم سال به دنیا آمده بودم ، مجبور بودم مدرسه را دیرتر شروع کنم ، آن هم فقط به خاطر چهار ماه  . هنوز آن روز که مسئول  ثبت نام نگاهم کرد و گفت : ثبت نام نمی کنیم را خوب یادم است . شاید با این تصمیم  سرنوشت زندگی من عوض شد ، و اگر زودتر مدرسه را زودتر شروع میکردم  امروز  داستان زندگی ام متفاوت بود  . شاید اگر همان سال دانشگاه میرفتم ، من هم امروز مهندسی بودم که غرق در کارش بود و فرصت سفر نداشت ( البته بعدها  از رشته عمران فارغ التحصیل شدم و اتفاق خاصی برایم نیفتاد ) شاید هم همین که هستم میشدم . زندگی پر است از این دو راهی ها که همیشه یک راهش را رفته ایم و می دانیم چطور است و راه دیگر همیشه مجهول می ماند .

تمام سختی  خشم شب ها و میدان موانع دوران آموزشی را فقط به دو امید تحمل کردم . رفتن به  دانشگاه و  گرفتن پاسپورت و شروع سفر  .

شب های سرد زمستان بالای برجک که از شدت سرما به زمین و زمان ناسزا میگفتم هم ، فقط به این فکر بودم که روزی کنار سواحل استوایی در گرما دراز میکشم و نارگیل به دست به این روزهای سخت میگویم دیدی توانستم .یادم است روزی که کارت پایان خدمتم  را گرفتم از خوشحالی دور پادگان می دویدم و میگفتم  حالا نوبت لحظه های خوب است .

گام اول عملی شد ، دانشگاه رفتم و سفرهای داخل ایران را شروع کردم .  برای پس انداز هزینه سفر مغازه دار شدم و کماکان در انتظار سفر به کشورهای دیگر  . دانشگاه هم تمام شد و  وقتی مدرک را گرفتم ، به این نتیجه رسیدم که این راهی نیست که میخواهم در زندگی دنبال کنم . پس نوبت شروع راه دوم بود ، شروع سفرهای خارجی .در ابتدا قصدم این بود در کنار سفرهای داخل ایران حداقل یک سفر به کشورهای دیگر هم داشته باشم . ولی امروز  سفر کردن دیگر جزیی از زندگی ام نیست ، سفر شده تمام زندگی من .

بالاخره روز موعود رسید ، یک روز در شهریور سال 1385 مغازه را بستم و به پلیس بعلاوه 10 رفتم؛ فرم ها و مدارک را تکمیل کردم و منتظر شدم تا  پاسپورتم برسد  . 

اولین کشور کجا باشد ؟ چطور بروم ؟ چطور همسفر پیدا کنم ؟ تمام این سوالات یکی یکی در ذهنم می آمد و جوابی نداشتم  . ولی مصمم بودم که در چند ماه آینده سفر اولم اتفاق می افتد .تحقیق ها شروع شد ، همسفر پیدا شد و مقصد هم مشخص شد . قرعه به نام کشور آذربایجان افتاد . شاید به خاطر نزدیک بودنش به ایران و شاید به خاطر اینکه تقریبا زبان شان را می فهمیدم .

ویزا را هم به راحتی گرفتم پاسپورت ها را به یک آژانس مسافرتی دادیم و در زمان کوتاهی ویزا رسید . نه عکسی ، نه برگه ای ، فقط یک مهر داخل یکی از صفحه های پاسپورت ، صفحه شماره 9 پاسپورت شد خط شروع .

روز هفتم فروردین چمدان را بستیم و به راه افتادیم . نه با اتوبوس ،نه  قطار و هواپیما . با  آژانس تا دم مرز ، کرایه هم شد حدود 30 هزار تومان که تقسیم به دو میشد نفری 15 هزار تومان . قیمت دلار هم حدود 900 تومان بود . الان که به گذشته فکر میکنم  ، با اینکه فقط شانزده  سال گذشته ولی قیمت ها خیلی تغییر کرده  .صبح روز بعد به آستارا رسیدیم  .

 اولین کار چنج کردن پول بود  و این شد اولین شوک سفر .  باور کردنی نبود که مانات آذربایجان از دلار با ارزش تر باشد  . و جالب تر اینکه آنها هم مثل ما یک واحد پول خیالی  دارند . ایران واحد پولش ریال است و همه از تومان استفاده میکنند . آذربایجان هم واحد پولش مانات است و واحد پولی به نام شیروان دارند که باعث میشود ، قیمت هایی که با مانات در ذهن است  دو برابر شود .

از مرز ایران به راحتی گذشتیم و بالاخره قدم به آنسوی مرزها گذاشتم . تمام مشکلات این چند سال مثل یک فلش بکِ چند ثانیه ای در ذهنم آمد و رفت .خوش آمد گویی مامورین فاسد مرزی آذربایجان هم جالب بود .یک راهرو بزرگ و در اطرافش چند اتاق . وارد هر اتاقی  می شدیم ، فرقی نمیکرد برای مهر یا بازدید وسایل باشد ، به فارسی می گفتند یک خمینی یا دو خمینی بده .

هزار تومن ،که در آن زمان پول باارزشی هم بود باید به عنوان رشوه می دادیم و رد میشدیم . موقع خروج از  آخرین در ، وقتی من زودتر از دوستم از اتاق خارج شدم ، درجه داری به سمتم آمد و گفت نامت چیست ؟ گفتم مهدی و رفت  . وقتی داشتیم از دَر مرز خارج می شدیم ، یکی صدایم زد  ، مهدی ! تعجب کردم برگشتم و دیدم همان درجه دار است گفت 2 خمینی من را ندادی . همه پولی که پرداخت کردیم پول زور بود ولی واژه مناسب برای این آخری که هیچ منطقی هم نداشت خفت گیری بود .

این پول زوری که تک تکشان گرفتند و من چاره جز پرداختش نداشتم ، شد خوش آمد گویی به کشور آذربایجان .  وقتی از در خارج شدیم دوستم گفت وقتی اسمت را صدا کردند  از تعجب خشکم زد ،   با خودم گفتم نیامده چقدر معروف شدی .

البته این قضیه رشوه چند بار دیگر هم در شهر تکرار شد و آنجا چون مجبور نبودم و کاری خلاف قانون هم انجام نداده بودم امتنا کردم . اوضاع امروز را نمی دانم ولی در آن زمان تمام کسانی که به باکو سفر کرده بودند تجربه مشابه داشتند و اوضاع کسانی که با ماشین رفته بودند بدتر بود چون افسرها در طول مسیر در کمین شماره های ایرانی هستند برای رشوه . خلاصه از آستارای ایران وارد آستارای آذربایجان شدیم تفاوت که زیاد بود و آستارای آن طرف مرز ، بیشتر شبیه یک روستا بود تا شهر . در آن طرف مرز ماشین ها منتظر بودند  تا مسافران ایرانی را مستقیم به باکو ، پایتخت آذربایجان ببرند .این قسمت سفر جذاب بود ،  تاکسی ها دیگر پیکان و ماشین های قدیمی نبودند  . مرسدس  ، ماشین لاکچری ایران ، اینجا  تاکسی بود .

خطاب ها هم در آذربایجان "گاگاش" میشود که همان گارداش ترکی است با کمی تغییر .  این کلمه را در مرز زیاد شنیدم . سوار بر مرسدس شدیم و راننده که اسمش یادم نیست ولی لقبش معلم بود به سمت باکو حرکت کرد . در آذربایجان برای احترام به اشخاص به انتهای اسمشان یک معلم اضافه میکنند .

 

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها